رئیس هیأت مدیره آسایشگاه کهریزک
رئیس هیأت مدیره آسایشگاه کهریزک
گفتگوی زیر در سال ۲۰۰۹ با ایشان در لوس آنجلس انجام شده
من اشرف قندهاری (بهادرزاده) هستم. در سال ۱۳۰۳ در یک خانواده مذهبی و نسبتا مرفه بدنیا آمدم. پدرم، محسن قندهاری، بازرگان بود و مادرم یک خانم خانه دار خیلی موفق که در کارهای فرهنگی فعال بود. ما، ۵ خواهر و ۲ برادر که همه ازدواج کرده و صاحب اولاد هستیم، درس زندگی را از این پدر و مادر خوب آموختیم.
تشویق شدن به فعالیت و مدیریت
مادرم یک زن مهربان و خوش قلب و مشوق در کار خیر بود. پدرم به نوعی ما را در امور اقتصادی و عمرانی رشد داد برای اینکه در زندگی دوست داشت دخترها هم مثل آقایان در همه کارها موفق باشند. به همین دلیل در کودکی در کارهای ساختمانی و اداری به پدرم کمک می کردم. مثلا در منزل پدرم قدیم شوفاژ نبود. می خواستند منزل را شوفاژکشی کنند. پدرم به من گفتند تو اینکار را بکن. باید لوله کشی از کف زمین و دیوارها رد می شد و همه ساختمان به هم می ریخت. کاربزرگی بود و پدرم هم می دانستند بزرگ است اما می دانستند که درست انجام می شود. در کارهای شبیه آن در امور ساختمان های خودشان از جمله ساختمان کارخانه چای سازی قندهاری من به ایشان کمک می کردم. از قبل از ازدواج، از سن چهارده پانزده سالگی این کارها را می کردم و بعد از ازدواج هم ادامه دادم.
گاه اشتباهی پیش می آمد. در مقابل خطایی هم که می کردم و اشتباهی که اتفاق می افتاد، پدرم خیلی با خوشرویی می پذیرفتند. من ایشان را با قیافه ناراحت نمی دیدم. می گفتند: "برای اینکه تجربه میشه که دیگه این کار را نکنی، این تجربه خیلی ارزش داره!" همین به من جرات و اطمینان می داد.
مادرم در زمان خودش بطور غیرمستقیم در کارهای فرهنگی زیادی فعالیت میکرد. همانطور که توضیح خواهم داد، فعالیت های حسینیه محدود به آموزش قرآن نبود، جوان ها را جذب می کردند و پذیرایی خاصی از آنها می کردند و همه اینها کار فرهنگی بود. بسیاری از کسانی که امروز به میانسالی رسیده و به مقام علمی دست یافته اند می گویند آموزش اولیه را در حسینیه قندهاری با مادر شما دیده ایم.
از کودکی تا بلوغ
من تا مرز دیپلم مدرسه رفتم. تحصیلات من در دبستان رودابه در خیابان ری آن زمان و دبیرستان حسنات در خیابان امیریه انجام گرفت. پدر و مادرم به تحصیل ما اهمیت می دادند. همه خواهران و برادران من در ایران و اروپا تحصیل کرده اند. من و اغلب خواهر و برادرانم آموزش موسیقی دیده ایم. ما در خانه پیانو داشتیم و من از هفت هشت سالگی معلم پیانو داشتم. پدرم خیلی معتقد به آموختن زبان خارجی بود و ما از حدود ده سالگی آموختن زبان انگلیسی را شروع کردیم.
پدرم بازرگان واردات و صادارت بود و علاقه داشت کارخانه چای در ایران بوجود آورد. ایشان اولین کارخانه چای را به نام چای قندهاری در شهر واجارگا– بین قاسم آباد و کلارچای – در استان گیلان تاسیس کرد. وقتی که ما زندگی خود را شروع کردیم، در عین اینکه شاغل نبودیم همیشه دوست داشتیم غیر از امور خانواده مشغولیات دیگری نیز داشته باشیم که این مشغولیات در کار خیر بود.
من در سن هفده سالگی ازدواج کردم و سه فرزند دارم، ۲ پسر و یک دختر. فعالیت های من پس از ازدواج ادامه یافت.
منزل ما در شمیران بود. شمیران آن موقع هوای تمیزو فوق العاده ای داشت. پدرم یک ساختمان شش طبقه ساختند که ما در کنار خودشان زندگی مستقل داشته باشیم. طبقه همکف حسینیه بود و طبقه های بالا منازل ما بود.
داستان ما از این حسینیه شروع می شود
پدرم دوست نداشت به کلاسهای غریبه و مساجد برویم اما می خواست که با مذهب غریبه نباشیم. به همین دلیل حسینه خودمان را داشتیم. در حسینیه کلاس درس و معنی و تفسیر قرآن بود و بیشتر سعی می کردند به بیاموزند که به قرآن عمل کنیم و یادگیری تنها در سطح خواندن نباشد، بلکه همراه با عمل باشد.
مثلا وقتی زلزله بوئین زهرا در قزوین اتفاق افتاد، و یا زمانی که ایرانیان از عراق رانده شدند، یا موقعی که ایتام شمیران که بی خانواده سرگردان بودند احتیاج به کمک داشتند، حسینیه مرکزی می شد برای جمع آوری کمک های مردمی. معلمین ما در حسینیه اصرار داشتند که برای ارسال کمک ها خود ما همراه شویم. ما را می فرستادند که خود در آنجا حضور داشته باشیم، با دست خود کمک ها را برسانیم که به گیرنده بی احترامی نشود، و یاد می دادند که غیر از کمک مادی، دلجویی و محبت کنید که غصه را کم کنید.
مادرم میزبان بود، معلم کلاس می آمد. اغلب شاگردها جوان و از خانواده های مرفه بودند چون ۶۰ سال پیش در شمیران کسی زندگی نمی کرد جز خانواده های مرفه که زیاد مذهبی نبودند. مادرم دوست داشت کلاسی باشد که افراد جوان بیایند. معلم مان هم زبان جوانها را بلد بود. جوان به زور نمی آمد، با میل و رغبت می آمد.
گفتگوی زیر در سال ۲۰۰۹ با ایشان در لوس آنجلس انجام شده
من اشرف قندهاری (بهادرزاده) هستم. در سال ۱۳۰۳ در یک خانواده مذهبی و نسبتا مرفه بدنیا آمدم. پدرم، محسن قندهاری، بازرگان بود و مادرم یک خانم خانه دار خیلی موفق که در کارهای فرهنگی فعال بود. ما، ۵ خواهر و ۲ برادر که همه ازدواج کرده و صاحب اولاد هستیم، درس زندگی را از این پدر و مادر خوب آموختیم.
تشویق شدن به فعالیت و مدیریت
مادرم یک زن مهربان و خوش قلب و مشوق در کار خیر بود. پدرم به نوعی ما را در امور اقتصادی و عمرانی رشد داد برای اینکه در زندگی دوست داشت دخترها هم مثل آقایان در همه کارها موفق باشند. به همین دلیل در کودکی در کارهای ساختمانی و اداری به پدرم کمک می کردم. مثلا در منزل پدرم قدیم شوفاژ نبود. می خواستند منزل را شوفاژکشی کنند. پدرم به من گفتند تو اینکار را بکن. باید لوله کشی از کف زمین و دیوارها رد می شد و همه ساختمان به هم می ریخت. کاربزرگی بود و پدرم هم می دانستند بزرگ است اما می دانستند که درست انجام می شود. در کارهای شبیه آن در امور ساختمان های خودشان از جمله ساختمان کارخانه چای سازی قندهاری من به ایشان کمک می کردم. از قبل از ازدواج، از سن چهارده پانزده سالگی این کارها را می کردم و بعد از ازدواج هم ادامه دادم.
گاه اشتباهی پیش می آمد. در مقابل خطایی هم که می کردم و اشتباهی که اتفاق می افتاد، پدرم خیلی با خوشرویی می پذیرفتند. من ایشان را با قیافه ناراحت نمی دیدم. می گفتند: "برای اینکه تجربه میشه که دیگه این کار را نکنی، این تجربه خیلی ارزش داره!" همین به من جرات و اطمینان می داد.
مادرم در زمان خودش بطور غیرمستقیم در کارهای فرهنگی زیادی فعالیت میکرد. همانطور که توضیح خواهم داد، فعالیت های حسینیه محدود به آموزش قرآن نبود، جوان ها را جذب می کردند و پذیرایی خاصی از آنها می کردند و همه اینها کار فرهنگی بود. بسیاری از کسانی که امروز به میانسالی رسیده و به مقام علمی دست یافته اند می گویند آموزش اولیه را در حسینیه قندهاری با مادر شما دیده ایم.
از کودکی تا بلوغ
من تا مرز دیپلم مدرسه رفتم. تحصیلات من در دبستان رودابه در خیابان ری آن زمان و دبیرستان حسنات در خیابان امیریه انجام گرفت. پدر و مادرم به تحصیل ما اهمیت می دادند. همه خواهران و برادران من در ایران و اروپا تحصیل کرده اند. من و اغلب خواهر و برادرانم آموزش موسیقی دیده ایم. ما در خانه پیانو داشتیم و من از هفت هشت سالگی معلم پیانو داشتم. پدرم خیلی معتقد به آموختن زبان خارجی بود و ما از حدود ده سالگی آموختن زبان انگلیسی را شروع کردیم.
پدرم بازرگان واردات و صادارت بود و علاقه داشت کارخانه چای در ایران بوجود آورد. ایشان اولین کارخانه چای را به نام چای قندهاری در شهر واجارگا– بین قاسم آباد و کلارچای – در استان گیلان تاسیس کرد. وقتی که ما زندگی خود را شروع کردیم، در عین اینکه شاغل نبودیم همیشه دوست داشتیم غیر از امور خانواده مشغولیات دیگری نیز داشته باشیم که این مشغولیات در کار خیر بود.
من در سن هفده سالگی ازدواج کردم و سه فرزند دارم، ۲ پسر و یک دختر. فعالیت های من پس از ازدواج ادامه یافت.
منزل ما در شمیران بود. شمیران آن موقع هوای تمیزو فوق العاده ای داشت. پدرم یک ساختمان شش طبقه ساختند که ما در کنار خودشان زندگی مستقل داشته باشیم. طبقه همکف حسینیه بود و طبقه های بالا منازل ما بود.
داستان ما از این حسینیه شروع می شود
پدرم دوست نداشت به کلاسهای غریبه و مساجد برویم اما می خواست که با مذهب غریبه نباشیم. به همین دلیل حسینه خودمان را داشتیم. در حسینیه کلاس درس و معنی و تفسیر قرآن بود و بیشتر سعی می کردند به بیاموزند که به قرآن عمل کنیم و یادگیری تنها در سطح خواندن نباشد، بلکه همراه با عمل باشد.
مثلا وقتی زلزله بوئین زهرا در قزوین اتفاق افتاد، و یا زمانی که ایرانیان از عراق رانده شدند، یا موقعی که ایتام شمیران که بی خانواده سرگردان بودند احتیاج به کمک داشتند، حسینیه مرکزی می شد برای جمع آوری کمک های مردمی. معلمین ما در حسینیه اصرار داشتند که برای ارسال کمک ها خود ما همراه شویم. ما را می فرستادند که خود در آنجا حضور داشته باشیم، با دست خود کمک ها را برسانیم که به گیرنده بی احترامی نشود، و یاد می دادند که غیر از کمک مادی، دلجویی و محبت کنید که غصه را کم کنید.
مادرم میزبان بود، معلم کلاس می آمد. اغلب شاگردها جوان و از خانواده های مرفه بودند چون ۶۰ سال پیش در شمیران کسی زندگی نمی کرد جز خانواده های مرفه که زیاد مذهبی نبودند. مادرم دوست داشت کلاسی باشد که افراد جوان بیایند. معلم مان هم زبان جوانها را بلد بود. جوان به زور نمی آمد، با میل و رغبت می آمد.
۲۷۴.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.