7 فصل سوم ( قسمت شصت و یکم)
7 فصل سوم ( قسمت شصت و یکم)
همینجور که به شیشه تکیه داده بودم و چرت می زدم به مهمونیِ فرداشبم فرک می کردم. قرارِ چی بشه و چه اتفاقایی بیفته؟ من چطور می تونم خودم و به اتاق برسونم و یه دفتر و به همراه اون کلید بردارم؟
حما... البته فرزام چون باید عادت کنم که یه وقت سوتی ندم. وقتی پرسیدم چرا از اسمِ خودش استفاده می کنه گفت راحت ترِ و تو کارتِ شناسائیِ جعلیش فامیلیش به سهیلی منش که یکی از کارخونه دارای بزرگِ و یه مامورِ مخفی و دقیقاً یه پسرِ نشناخته هم داره و کسی خیلی دقیق نمی شناستش تغییر پیدا کرده.
فردا شب من هم با اسمِ موردِ علاقۀ خودم و فامیلیِ جعلیم تو اون جمع حاضر می شم. خیلی استرس دارم. چون می دونم که می خوام جایی حاضر شم که همرنگشون نیستم که نه صحبت کردنم بهشون می خوره و نه می تونم همپایِ صحبت هاشون باشم. از همه بدتر من هیچوقت نخواستم و نتونستم که بازی کنم. اونم با پول و پولدارها.
ـ بهتره انقدر فکر نکنی اگه سخت می گیرم به خاطرِ خودتِ.
بدونِ اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
ـ ببین تا وقتی حواسم باشه خوب نقش بازی می کنم. اما می ترسم یهویی اون وسط مسطا یادم بره سوتی بدم.
دستم و تو دستش گرفت:
ـ چقدر سردی؟
ـ ما دستامون همیشه یخِ.
خواستیم دستمون و بکشیم از دستش بیرون که محکم تر گرفت و گفت:
ـ حواسم بهت هست. مطمئن باش.
و بعد دستمون و بیخیال شد.
ـ می گن عمل نکردن به وصیتِ مرده گناهِ بزرگیِ. خیلی بزرگ!
سرش و تکون داد:
ـ اگه یه روزی تو این ماموریت مشکلی برای من پیش اومد خیلی مراقبِ خواهرم باشید.
کوتاه و آروم خندید:
ـ تو قرار نیست بمیری این و من می گم!
حالا انگار استغفرالله خداست.
ـ من: در هر صورت...
نذاشت ادامه بدم و خودش اینکار و کرد:
ـ در هر صورت حتی اگه خارجِ این ماموریت مشکلی برات پیش بیاد من خواهرت و تو اون محل و کنارِ عمو و دایی تنها نمی ذارم این و بهت قول می دم.
ـ معمولاً ادمایی که قول میدن همه حرفاشون و خالیِ. البته من به این باور رسیدم.
ـ من حرف می زنم و عمل می کنم.
برگشت و نگاهم کرد:
ـ مثلاً می گم اگه فردا خرابکاری کنی گردنت و می شکنم. و همین کار و هم می کنم.
چشم غره ای بهش رفتم:
ـ خوبه والا زوری زوری ما رو اوردید تو کار. تهدید هم می کنید.
ـ هیچ زوری در کار نیست. بزنم کنار پیاده می شی؟
لبخندِ مسخره ای زدم و گفتم:
پام که از این ماشین برسه بیرون رو زمین فرود نمیاد. می شم بچه های گم شده ای که همکارات خیلی راحت به خانواده هاشون می گن ما خبری نداریم و خیلی راحت تر اسمشون میره تو لیست مفقوالاثر ها!
ـ خیلی بدبینی.
ـ زیادی بد دیدم.
ریموت و زد و گفت:
ـ بیشتر از اینکه بد ببینی، بد شنیدی. ببین من برای دولتم کار نمی کنم. من برای منافعِ کسی خودم و جونم و به خطر نمی ندازم. من فقط و فقط برای ایرانم قدم بر میدارم.
این وظیفه منِ، وظیفه تو و خیلی های دیگه... که غیرت و از وجودشون برداشتن جاش سیب زمینی گذاشتن. در ضمن شعار هم نمی دم. شاید روزی به یه خطی رسیدیم که برای من شد آخرش. می بینی حتی آخر خط هم به خاطرِ هدفم تسلیم نمی شم. مطمئن باش.
من تو این ماموریت بهت نیاز دارم وگرنه مطمئن باش هیچوقت سدِ راهت نمی شدم تا به زور بیارم تو راهی که بخواد زندگیِ فردات رو به خطر بندازه. تو قبلاً توسطِ امیر علی اومدی تو راه من فقط دارم اگاهت می کنم و ازت برای پیشبردِ ماموریت کمک می گیرم. در عوض...
انگشتِ اشاره و کناریش رو به سمتِ چشماش گرفت و با جدیت گفت:
ـ حواسم بهت هست...
به خواهرت به زندگیت و به امنیتتون. همه اش و تضمین می کنم. البته خودت و نه... واسه همین دارم می کنمت یکی از ما... یکی که اگه این بین مشکلی برات پیش اومد بی انصافی در حقت نشده باشه و بلد باشی مثل ما رفتار کنی.
البته به نفعِ خودم هیچ کاری نکردم من خودم اومدم تو این راه من یه تربیت دیده نیستم که فرستادنش برای نقش بازی کردن من به زحمت تونستم رضایتِ بالا رو برای این ماموریت بگیرم. منم می تونستم بشینم و از بالا تماشا کنم که نیرویی که روش کار کردم چطور داره خودی نشون میده.
همراهِ هم رفتیم بالا. خوب مثلِ بابا جونش که هنوزم فرک می کنم سرکارم گذاشتن و فقط یه دندونپزشکِ و بس آدم و آروم و قانع می کنه. امروز فهمیدم که پدر و مادرِ فرزام همکار هستن اما به خاطرِ طرز فکرهای متفاوت چند سالی هست که از هم جدا زندگی می کنن. درست ده سالِ پیش هم که پدرِ فرزام برای رشتۀ دندون پزشکی شرکت کرد و قبول شد. اختلاف ها هم به اوج رسید و بعد بدونِ طلاق از هم جدا شدن.
وقتی واردِ خونه شدیم رو به من گفت:
ـ خوب قبل از اینکه تمرینامون و شروع کنیم یه موضوعی هست که باید باهات راجع بهش حرف بزنم. البته قبلش لباسِ راحت بپوش. تو کشوی اول پاتختی می تونی چیزی برداری و بپوشی.
وقتی بهترین و مناسبترین لباسا و پیدا کردم پوشیدم و رفتم بی
همینجور که به شیشه تکیه داده بودم و چرت می زدم به مهمونیِ فرداشبم فرک می کردم. قرارِ چی بشه و چه اتفاقایی بیفته؟ من چطور می تونم خودم و به اتاق برسونم و یه دفتر و به همراه اون کلید بردارم؟
حما... البته فرزام چون باید عادت کنم که یه وقت سوتی ندم. وقتی پرسیدم چرا از اسمِ خودش استفاده می کنه گفت راحت ترِ و تو کارتِ شناسائیِ جعلیش فامیلیش به سهیلی منش که یکی از کارخونه دارای بزرگِ و یه مامورِ مخفی و دقیقاً یه پسرِ نشناخته هم داره و کسی خیلی دقیق نمی شناستش تغییر پیدا کرده.
فردا شب من هم با اسمِ موردِ علاقۀ خودم و فامیلیِ جعلیم تو اون جمع حاضر می شم. خیلی استرس دارم. چون می دونم که می خوام جایی حاضر شم که همرنگشون نیستم که نه صحبت کردنم بهشون می خوره و نه می تونم همپایِ صحبت هاشون باشم. از همه بدتر من هیچوقت نخواستم و نتونستم که بازی کنم. اونم با پول و پولدارها.
ـ بهتره انقدر فکر نکنی اگه سخت می گیرم به خاطرِ خودتِ.
بدونِ اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
ـ ببین تا وقتی حواسم باشه خوب نقش بازی می کنم. اما می ترسم یهویی اون وسط مسطا یادم بره سوتی بدم.
دستم و تو دستش گرفت:
ـ چقدر سردی؟
ـ ما دستامون همیشه یخِ.
خواستیم دستمون و بکشیم از دستش بیرون که محکم تر گرفت و گفت:
ـ حواسم بهت هست. مطمئن باش.
و بعد دستمون و بیخیال شد.
ـ می گن عمل نکردن به وصیتِ مرده گناهِ بزرگیِ. خیلی بزرگ!
سرش و تکون داد:
ـ اگه یه روزی تو این ماموریت مشکلی برای من پیش اومد خیلی مراقبِ خواهرم باشید.
کوتاه و آروم خندید:
ـ تو قرار نیست بمیری این و من می گم!
حالا انگار استغفرالله خداست.
ـ من: در هر صورت...
نذاشت ادامه بدم و خودش اینکار و کرد:
ـ در هر صورت حتی اگه خارجِ این ماموریت مشکلی برات پیش بیاد من خواهرت و تو اون محل و کنارِ عمو و دایی تنها نمی ذارم این و بهت قول می دم.
ـ معمولاً ادمایی که قول میدن همه حرفاشون و خالیِ. البته من به این باور رسیدم.
ـ من حرف می زنم و عمل می کنم.
برگشت و نگاهم کرد:
ـ مثلاً می گم اگه فردا خرابکاری کنی گردنت و می شکنم. و همین کار و هم می کنم.
چشم غره ای بهش رفتم:
ـ خوبه والا زوری زوری ما رو اوردید تو کار. تهدید هم می کنید.
ـ هیچ زوری در کار نیست. بزنم کنار پیاده می شی؟
لبخندِ مسخره ای زدم و گفتم:
پام که از این ماشین برسه بیرون رو زمین فرود نمیاد. می شم بچه های گم شده ای که همکارات خیلی راحت به خانواده هاشون می گن ما خبری نداریم و خیلی راحت تر اسمشون میره تو لیست مفقوالاثر ها!
ـ خیلی بدبینی.
ـ زیادی بد دیدم.
ریموت و زد و گفت:
ـ بیشتر از اینکه بد ببینی، بد شنیدی. ببین من برای دولتم کار نمی کنم. من برای منافعِ کسی خودم و جونم و به خطر نمی ندازم. من فقط و فقط برای ایرانم قدم بر میدارم.
این وظیفه منِ، وظیفه تو و خیلی های دیگه... که غیرت و از وجودشون برداشتن جاش سیب زمینی گذاشتن. در ضمن شعار هم نمی دم. شاید روزی به یه خطی رسیدیم که برای من شد آخرش. می بینی حتی آخر خط هم به خاطرِ هدفم تسلیم نمی شم. مطمئن باش.
من تو این ماموریت بهت نیاز دارم وگرنه مطمئن باش هیچوقت سدِ راهت نمی شدم تا به زور بیارم تو راهی که بخواد زندگیِ فردات رو به خطر بندازه. تو قبلاً توسطِ امیر علی اومدی تو راه من فقط دارم اگاهت می کنم و ازت برای پیشبردِ ماموریت کمک می گیرم. در عوض...
انگشتِ اشاره و کناریش رو به سمتِ چشماش گرفت و با جدیت گفت:
ـ حواسم بهت هست...
به خواهرت به زندگیت و به امنیتتون. همه اش و تضمین می کنم. البته خودت و نه... واسه همین دارم می کنمت یکی از ما... یکی که اگه این بین مشکلی برات پیش اومد بی انصافی در حقت نشده باشه و بلد باشی مثل ما رفتار کنی.
البته به نفعِ خودم هیچ کاری نکردم من خودم اومدم تو این راه من یه تربیت دیده نیستم که فرستادنش برای نقش بازی کردن من به زحمت تونستم رضایتِ بالا رو برای این ماموریت بگیرم. منم می تونستم بشینم و از بالا تماشا کنم که نیرویی که روش کار کردم چطور داره خودی نشون میده.
همراهِ هم رفتیم بالا. خوب مثلِ بابا جونش که هنوزم فرک می کنم سرکارم گذاشتن و فقط یه دندونپزشکِ و بس آدم و آروم و قانع می کنه. امروز فهمیدم که پدر و مادرِ فرزام همکار هستن اما به خاطرِ طرز فکرهای متفاوت چند سالی هست که از هم جدا زندگی می کنن. درست ده سالِ پیش هم که پدرِ فرزام برای رشتۀ دندون پزشکی شرکت کرد و قبول شد. اختلاف ها هم به اوج رسید و بعد بدونِ طلاق از هم جدا شدن.
وقتی واردِ خونه شدیم رو به من گفت:
ـ خوب قبل از اینکه تمرینامون و شروع کنیم یه موضوعی هست که باید باهات راجع بهش حرف بزنم. البته قبلش لباسِ راحت بپوش. تو کشوی اول پاتختی می تونی چیزی برداری و بپوشی.
وقتی بهترین و مناسبترین لباسا و پیدا کردم پوشیدم و رفتم بی
۱۲۱.۹k
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.