داستان من قسمت سوم ♡◇♡
#داستان_من قسمت سوم ♡◇♡
[یاسو]
امروز سر کلاس سنسی یه کم منگ میزد :/
یه ربع ساعت از کلاس گذشته بود و فقط به یه کتاب خیره شده بود <:○
بالاخره کتابو بست و اونو رو میز گذاشت =□
از رو میز بلند شد #_#
سنسی_ خب بچه ها....فردا قراره بریم اردو ^_^
وقتی اینو گفت کل کلاس رفت رو هوا همه هیجان داشتن :)
منم خودم از اردو خیلی خوشم میاد
سنسی_ برایه اینکه یکم دیر اعلام کردم امروز کلاسی ندارین پس همه به خوابگاه برین آماده بشین و فردا راس ساعت 6 صبح مدرسه باشین
وسیلامونو جمع کردیم منو شیری با شینوا میتسوبا بو کیمیزوکی یویچی و کله تخم مرغی
یو_ دم سنسی گرم خیلی به این اردو نیاز داشتم
شینوا_ تو که همش خوابی
یو_ هااااا؟....اون فقط بخاطر خستگیه
شیرایشی_ ولی اینکه یه اردویه عجله ای گرفت...یکم عجیبه
کیمیزوکی_ ما که نمی تونیم فوضولی کنیم
یو_ اوهوم فقط لذت ببریم
میتسوبا_ دنیایه تو فقط تفریحه
یویچی_ عه دعوا نکنین دیگه
یو_ ما کی دعوا کردیم؟
یویچی_ ولی آخرش دعوا میشه از شما بعید نیست
یو_ خفه شو.....میکا یاسو
یاسو و میکا_ هوم؟
یو_ چرا حرف نمیزنین
میکا_ چیزی برا گفتن وجود نداره
یو_ خب تو که نه عادته ولی یاسو همیشه خیلی پرحرف بود چیشده ساکتی
_عه؟...نه چیزی نیست
یو_ که اینطور
بعد از یکم حرف رسیدیم وسایلارو جمع کردیم........بالاخره صبح شد.....خیلیییییی دیر شده بووووود <=□ 10 دیقه دیگه میشد 6 بدو بدو حاضر شدیم یو شینوا چند بار تو راه خوردن به هم کیمیزوکی هیچ میخورد زمین میتسوبا هم میرفت تو دردیوار یویچی دنبال جوراباش کل اتاقشو زیرورو کرد همه داشتن خودشونو میکشتن جز کله تخم مرغی =|
فقط میدویدیم بدو بدو بدو بدو بالاخره رسیدیم رفته بودن ="|
یو رو زمین نشست و نفس نفس میزد کیمیزوکی به یه جا تکیه داد میتسوبا و شینوا خم شدن یویچی کلا پهن شد =|
یو_ خداااااااا چراااااااااااااااا
میتسوبا_ واییی نمی تونستن صبر کنن
کیمیزوکی_ نفس کم اوردم
شینوا_ خیلی بد شد
میکا_ اینم یه درس عبرتی برایه شما که دیگه سروقت بیدار شین
یو_ یعنی چی میکا؟...دوباره زر زدی
_ با دعوا کردن برنمیگردن -_-
ما بین آهو ناله هامون یه مینی بوس کوچیک اومد رانندش گفت اومده دنبال ما سنسی فرستادش ♡◇♡
یو_ واییییی من فدایه این سنسی مییییشم
سوار شدیم از رویه شانس گهم کنار کله تخم مرغی نشسته بودم من کنار آیینه بودم اونم کنارم بود
راننده حرکت کرد....شیری داشت آهنگ گوش میداد و بقیه یا خواب بودن یا بیرونو نگاه میکردن بالایه کوه بودیم تقریبا کنار یه پرتگاه ما اینجا اومده بودیم برا اردو =□؟
_اردو اینجاس؟
راننده_ اوهوم
_اهان....بالایه کوه؟
راننده_ بالایه کوه یه جایه سرسبز هست
_اها
سکوتی که تو مینی بوس بود خیلی سنگین بود یه دلشوره خواصی تو دلم افتاده بود
بیرونو نگاه میکردم....واقعا پرتگاه ترسناکی بود....یکم که جلوتر رفتیم انگار زمین زیر پامون میلرزید....راننده هول شده بود
یو_ چیزی شده؟
میکا_ چرا انقد تکون میخوره؟
راننده_ مشکلی نیست مشکلی نیست
_ولی____
حرفم شروع نکرده بودم که انگار تایر جلو اتوبوس از تیزی پرتگاه لیز خورده بود راننده یه داد بلندی کشید احساس میکردم اوضاع اصلا خوب نیست ناخودآگاه میکارو محکم چسبیدم انگار ترسیده بودم اتوبوس پایینو پایینتر میرفت که آخرش افتاد من چشمامو بستم جز صدایه جیغ و کوبیده شدن اتوبوس رو سنگ هایه بزرگ چیزی نشنیدم که بعدش یه صدایه بلند مثل انفجار.....دیگه نه چیزی دیدم.....نه شنیدم
ادامه دارد....
[یاسو]
امروز سر کلاس سنسی یه کم منگ میزد :/
یه ربع ساعت از کلاس گذشته بود و فقط به یه کتاب خیره شده بود <:○
بالاخره کتابو بست و اونو رو میز گذاشت =□
از رو میز بلند شد #_#
سنسی_ خب بچه ها....فردا قراره بریم اردو ^_^
وقتی اینو گفت کل کلاس رفت رو هوا همه هیجان داشتن :)
منم خودم از اردو خیلی خوشم میاد
سنسی_ برایه اینکه یکم دیر اعلام کردم امروز کلاسی ندارین پس همه به خوابگاه برین آماده بشین و فردا راس ساعت 6 صبح مدرسه باشین
وسیلامونو جمع کردیم منو شیری با شینوا میتسوبا بو کیمیزوکی یویچی و کله تخم مرغی
یو_ دم سنسی گرم خیلی به این اردو نیاز داشتم
شینوا_ تو که همش خوابی
یو_ هااااا؟....اون فقط بخاطر خستگیه
شیرایشی_ ولی اینکه یه اردویه عجله ای گرفت...یکم عجیبه
کیمیزوکی_ ما که نمی تونیم فوضولی کنیم
یو_ اوهوم فقط لذت ببریم
میتسوبا_ دنیایه تو فقط تفریحه
یویچی_ عه دعوا نکنین دیگه
یو_ ما کی دعوا کردیم؟
یویچی_ ولی آخرش دعوا میشه از شما بعید نیست
یو_ خفه شو.....میکا یاسو
یاسو و میکا_ هوم؟
یو_ چرا حرف نمیزنین
میکا_ چیزی برا گفتن وجود نداره
یو_ خب تو که نه عادته ولی یاسو همیشه خیلی پرحرف بود چیشده ساکتی
_عه؟...نه چیزی نیست
یو_ که اینطور
بعد از یکم حرف رسیدیم وسایلارو جمع کردیم........بالاخره صبح شد.....خیلیییییی دیر شده بووووود <=□ 10 دیقه دیگه میشد 6 بدو بدو حاضر شدیم یو شینوا چند بار تو راه خوردن به هم کیمیزوکی هیچ میخورد زمین میتسوبا هم میرفت تو دردیوار یویچی دنبال جوراباش کل اتاقشو زیرورو کرد همه داشتن خودشونو میکشتن جز کله تخم مرغی =|
فقط میدویدیم بدو بدو بدو بدو بالاخره رسیدیم رفته بودن ="|
یو رو زمین نشست و نفس نفس میزد کیمیزوکی به یه جا تکیه داد میتسوبا و شینوا خم شدن یویچی کلا پهن شد =|
یو_ خداااااااا چراااااااااااااااا
میتسوبا_ واییی نمی تونستن صبر کنن
کیمیزوکی_ نفس کم اوردم
شینوا_ خیلی بد شد
میکا_ اینم یه درس عبرتی برایه شما که دیگه سروقت بیدار شین
یو_ یعنی چی میکا؟...دوباره زر زدی
_ با دعوا کردن برنمیگردن -_-
ما بین آهو ناله هامون یه مینی بوس کوچیک اومد رانندش گفت اومده دنبال ما سنسی فرستادش ♡◇♡
یو_ واییییی من فدایه این سنسی مییییشم
سوار شدیم از رویه شانس گهم کنار کله تخم مرغی نشسته بودم من کنار آیینه بودم اونم کنارم بود
راننده حرکت کرد....شیری داشت آهنگ گوش میداد و بقیه یا خواب بودن یا بیرونو نگاه میکردن بالایه کوه بودیم تقریبا کنار یه پرتگاه ما اینجا اومده بودیم برا اردو =□؟
_اردو اینجاس؟
راننده_ اوهوم
_اهان....بالایه کوه؟
راننده_ بالایه کوه یه جایه سرسبز هست
_اها
سکوتی که تو مینی بوس بود خیلی سنگین بود یه دلشوره خواصی تو دلم افتاده بود
بیرونو نگاه میکردم....واقعا پرتگاه ترسناکی بود....یکم که جلوتر رفتیم انگار زمین زیر پامون میلرزید....راننده هول شده بود
یو_ چیزی شده؟
میکا_ چرا انقد تکون میخوره؟
راننده_ مشکلی نیست مشکلی نیست
_ولی____
حرفم شروع نکرده بودم که انگار تایر جلو اتوبوس از تیزی پرتگاه لیز خورده بود راننده یه داد بلندی کشید احساس میکردم اوضاع اصلا خوب نیست ناخودآگاه میکارو محکم چسبیدم انگار ترسیده بودم اتوبوس پایینو پایینتر میرفت که آخرش افتاد من چشمامو بستم جز صدایه جیغ و کوبیده شدن اتوبوس رو سنگ هایه بزرگ چیزی نشنیدم که بعدش یه صدایه بلند مثل انفجار.....دیگه نه چیزی دیدم.....نه شنیدم
ادامه دارد....
۱۰.۷k
۰۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.