فصل چهاردهم
فصل چهاردهم
از در فاصله گرفته بودم....اما همچنان دستم رو کلید بود....با صدایِ بسته شدنِ در جیغِ بلندی خواستم بکشم که با احساس کردنِ دستی رو شونه هام جیغم خفه شد!...بلافاصله به خودم اومدم!
من چرا چاقو با خودم نیورده بودم؟!خواستم جیغ بزنم که دستی جلویِ دهنم رو گرفت....به وضوح میلرزیدم و اشک میریختم....یه لحظه یادِ دستی که رویِ کلیدِ برق بود افتادم....
تنها چهره هایی که تو اون تاریکی به ذهنم خطور میکرد چهره ی همون خواهر و برادرِ دیونه ی تویه فیلم بود...مهم نبود چهره ی کسی که شونه هامو چسبیده چیه ....من که پشتم بود...نمیدیدمِش.....مهم این بود که تاریکی باعثِ زیادی وحشتم شده بود.....لحظه ی اخر احساس کردم میخواد نزدیک تر بهم بشه....که کلید رو زدم....
نه!لعنتی لعنتی!دوست داشتم کلمو بکوبونم به دیوار و تا میتونم جیغ بکشم!هیچ لامپی روشن نشده بود....نفسام سطحی شده بود
فشارِ دستا رویِ شونه هام زیاد تر شد...دهنم ازاد گذاشته شد و با تمامِ وجود جیغ زدم که همزمان شد با کوبیده شدنم به دیواری که روش کلیدِ برق بود......جیغ زدم:
-تو رو خدا ولم کن...تو رو خدا...
نمیدونستم چی بگم؟!تو رو خدا چی؟!
با صدایِ بلند زدم زیرِ گریه...اما اون شخص بیتوجه به حرفم با صورتی که میتونستم تشخیص بدم خیلی دراز و کشیدس هر لحظه بهم نزدیک تر میشد!
تو لحظاتِ سختِ ترس و مرگ بودم که صورت رخ به رخم وایساد و یه دفعه صدایِ اشنایی رو شنیدم:
-خب حالا چطوری یه لقمه ی چپت بکنم؟!
مات موندم!گریم بند اومده بود....این صدایِ خش دار....
دستِ صاحِبِ صدا کنارِ صورتم رویِ دیوار قرار گرفت و لوستر بالا سرمون روشن شد و همه جا رو قرمز کرد...
با دیدنِ یه صورتِ پیر و چروکیده و دراز که از قسمتِ دهنِش یه دندون بیرون زده بود جیغِ بنفشی کشیدم که صدایِ خندیدنِ صورت رو شنیدم!اما لبایِ صورت تکون نمیخورد!
خدایِ من!دستمو بردم جلو...ماسک بود...دستِ صورت رویِ دستم نشست و انگشتامو محکم گرفت و با کمکِ دست تونستم ماسکو کنار بزنم!
دیگه رمقی تو تنم نبود...نزدیک بود سُر بخورم که با دستِ دیگش سریع بازومو گرفت ...
-اَ..اَ...
یادِ جملش موقعِ رفتن افتادم«من که عاشقِ بازی کردنم!»
بغض کردم و دستمو محکم از دستِش بیرون کشیدم...یه دفعه زور گرفته بودم در حدِ هرکول....محکم به قفسه ی سینش زدم که حتی باعثِ یه اخمِ ناقابل هم رویِ صورتِش نشد!
یه قطره اشک از چشام پایین اومد و لرزون گفتم:
-اصلا هم بازیگرِ قابلی نیستی....بی....بی...بیشور....
خندید و محکم کمرمو گرفت و سرشو نزدیک اورد و گفت:
-پس حتما عمه ی من بود که داشت اینجا بال بال میزد!
سعی کردم از بینِ بازوهاش بیام بیرون:
-خفه.... شو...
یه ابروشو بالا انداخت:
-وقتی یه کاری میکنی باید تنبیهِشو به جون بخری....
-تو با فرناز هم دست بودی من میدونم....
-فرناز بدبخت که در نهایتِ بچه بازی راهِ عکس العمل من رو در جوابِ کارایِ بچگونت صاف کرد...وگرنه قصدِ همچین کاری رو نداشتم
بازم خندید....
-زهرِ مار ...انقدر نخند چه خوش خنده هم شده واسه من....
انگشتِ اشارمو سمتِش گرفتم:
-اصلا بگو ببینم من چه کاری کردم که تنبیهَم میخواستی بکنی!هان؟تو یه روانیه سادیسمی....
به کمرم یه فشارِ خفیف داد:
-فوشِ بچه صلواته!
جیغ جیغ گفتم:
-خودتی بچه...اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟بچه ها فرستادنِت؟
یه لبخندِ مرموز زد و گفت:
-مگه بچه ها باید من رو به خونه ی خودم بفرستن...
شاید لبخند داشت...اما لحنِ گفتنِش یه عالمه غم داشت....شُک زده پرسیدم:
-خونه ی خودت؟
-اوهوم....
-فقط اوهوم؟!یه توضیحی؟یه چیزی؟!
یه هینِ بلند کشیدم و ادامه دادم:
-نه!نگو تو همون کسی بودی که نقاشی رویِ کاغذِ کاهی با خطایِ آبی میکشید و تویه کوچه مینداخت؟!هان؟!یعنی تو....
حالتِ متعجب به خودش گرفت:
-هان؟نه!من اصلا نمیدونم نقاشی چیه!
بعد خیلی بامزه لحنِ ترسناک به خودِش گرفت و گفت:
-نکنه خونم جِن داره؟!
خواستم یه نیشگون از بازوش بگیرم که دستمو گرفت و گفت:
-اذیتم بکنی به جِنِ میگم بیاد بخورتتا....
نالان گفتم:
-امــــــــــیر!
تو چشام خیره شد و با یه لحنی که هیچ جوره نمیتونستم ترجمش کنم گفت:
-جانم؟!
چشام بزرگترین سایزِ ممکن بود....به چشام نگاه کرد و خندید...همونطور که دستاشو از دورِ کمرم باز میکرد و سمتِ کاناپه ای که تو تاریکی هم یه شبهی ازش دیده بودم رفت و خندون گفت:
-تا ساعتِ سه اینجایی؟!اوه اوه الان تازه دوازده و نیمه!پنبه و آتیش کنارِ هم!در هم که بستس....شیطون هم که موجود....چه شبی شود اِم....
امشب رو از قصد دیگه ادامه نداد و مرموز خندید....خندم گرفته بود...اولین بار بود این طوری میدیدمش...انقدر شیطون....تهِ دلم قیلی ویلی رفت....
اما مغزِ بیدارم هِی میخواست کنجکاوی کنه...اوهوک الناز چه خودتم تحویل میگیری!مغزِ بیدارم!.....یعنی امشب میشد امیر رو به حرف ک
از در فاصله گرفته بودم....اما همچنان دستم رو کلید بود....با صدایِ بسته شدنِ در جیغِ بلندی خواستم بکشم که با احساس کردنِ دستی رو شونه هام جیغم خفه شد!...بلافاصله به خودم اومدم!
من چرا چاقو با خودم نیورده بودم؟!خواستم جیغ بزنم که دستی جلویِ دهنم رو گرفت....به وضوح میلرزیدم و اشک میریختم....یه لحظه یادِ دستی که رویِ کلیدِ برق بود افتادم....
تنها چهره هایی که تو اون تاریکی به ذهنم خطور میکرد چهره ی همون خواهر و برادرِ دیونه ی تویه فیلم بود...مهم نبود چهره ی کسی که شونه هامو چسبیده چیه ....من که پشتم بود...نمیدیدمِش.....مهم این بود که تاریکی باعثِ زیادی وحشتم شده بود.....لحظه ی اخر احساس کردم میخواد نزدیک تر بهم بشه....که کلید رو زدم....
نه!لعنتی لعنتی!دوست داشتم کلمو بکوبونم به دیوار و تا میتونم جیغ بکشم!هیچ لامپی روشن نشده بود....نفسام سطحی شده بود
فشارِ دستا رویِ شونه هام زیاد تر شد...دهنم ازاد گذاشته شد و با تمامِ وجود جیغ زدم که همزمان شد با کوبیده شدنم به دیواری که روش کلیدِ برق بود......جیغ زدم:
-تو رو خدا ولم کن...تو رو خدا...
نمیدونستم چی بگم؟!تو رو خدا چی؟!
با صدایِ بلند زدم زیرِ گریه...اما اون شخص بیتوجه به حرفم با صورتی که میتونستم تشخیص بدم خیلی دراز و کشیدس هر لحظه بهم نزدیک تر میشد!
تو لحظاتِ سختِ ترس و مرگ بودم که صورت رخ به رخم وایساد و یه دفعه صدایِ اشنایی رو شنیدم:
-خب حالا چطوری یه لقمه ی چپت بکنم؟!
مات موندم!گریم بند اومده بود....این صدایِ خش دار....
دستِ صاحِبِ صدا کنارِ صورتم رویِ دیوار قرار گرفت و لوستر بالا سرمون روشن شد و همه جا رو قرمز کرد...
با دیدنِ یه صورتِ پیر و چروکیده و دراز که از قسمتِ دهنِش یه دندون بیرون زده بود جیغِ بنفشی کشیدم که صدایِ خندیدنِ صورت رو شنیدم!اما لبایِ صورت تکون نمیخورد!
خدایِ من!دستمو بردم جلو...ماسک بود...دستِ صورت رویِ دستم نشست و انگشتامو محکم گرفت و با کمکِ دست تونستم ماسکو کنار بزنم!
دیگه رمقی تو تنم نبود...نزدیک بود سُر بخورم که با دستِ دیگش سریع بازومو گرفت ...
-اَ..اَ...
یادِ جملش موقعِ رفتن افتادم«من که عاشقِ بازی کردنم!»
بغض کردم و دستمو محکم از دستِش بیرون کشیدم...یه دفعه زور گرفته بودم در حدِ هرکول....محکم به قفسه ی سینش زدم که حتی باعثِ یه اخمِ ناقابل هم رویِ صورتِش نشد!
یه قطره اشک از چشام پایین اومد و لرزون گفتم:
-اصلا هم بازیگرِ قابلی نیستی....بی....بی...بیشور....
خندید و محکم کمرمو گرفت و سرشو نزدیک اورد و گفت:
-پس حتما عمه ی من بود که داشت اینجا بال بال میزد!
سعی کردم از بینِ بازوهاش بیام بیرون:
-خفه.... شو...
یه ابروشو بالا انداخت:
-وقتی یه کاری میکنی باید تنبیهِشو به جون بخری....
-تو با فرناز هم دست بودی من میدونم....
-فرناز بدبخت که در نهایتِ بچه بازی راهِ عکس العمل من رو در جوابِ کارایِ بچگونت صاف کرد...وگرنه قصدِ همچین کاری رو نداشتم
بازم خندید....
-زهرِ مار ...انقدر نخند چه خوش خنده هم شده واسه من....
انگشتِ اشارمو سمتِش گرفتم:
-اصلا بگو ببینم من چه کاری کردم که تنبیهَم میخواستی بکنی!هان؟تو یه روانیه سادیسمی....
به کمرم یه فشارِ خفیف داد:
-فوشِ بچه صلواته!
جیغ جیغ گفتم:
-خودتی بچه...اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟بچه ها فرستادنِت؟
یه لبخندِ مرموز زد و گفت:
-مگه بچه ها باید من رو به خونه ی خودم بفرستن...
شاید لبخند داشت...اما لحنِ گفتنِش یه عالمه غم داشت....شُک زده پرسیدم:
-خونه ی خودت؟
-اوهوم....
-فقط اوهوم؟!یه توضیحی؟یه چیزی؟!
یه هینِ بلند کشیدم و ادامه دادم:
-نه!نگو تو همون کسی بودی که نقاشی رویِ کاغذِ کاهی با خطایِ آبی میکشید و تویه کوچه مینداخت؟!هان؟!یعنی تو....
حالتِ متعجب به خودش گرفت:
-هان؟نه!من اصلا نمیدونم نقاشی چیه!
بعد خیلی بامزه لحنِ ترسناک به خودِش گرفت و گفت:
-نکنه خونم جِن داره؟!
خواستم یه نیشگون از بازوش بگیرم که دستمو گرفت و گفت:
-اذیتم بکنی به جِنِ میگم بیاد بخورتتا....
نالان گفتم:
-امــــــــــیر!
تو چشام خیره شد و با یه لحنی که هیچ جوره نمیتونستم ترجمش کنم گفت:
-جانم؟!
چشام بزرگترین سایزِ ممکن بود....به چشام نگاه کرد و خندید...همونطور که دستاشو از دورِ کمرم باز میکرد و سمتِ کاناپه ای که تو تاریکی هم یه شبهی ازش دیده بودم رفت و خندون گفت:
-تا ساعتِ سه اینجایی؟!اوه اوه الان تازه دوازده و نیمه!پنبه و آتیش کنارِ هم!در هم که بستس....شیطون هم که موجود....چه شبی شود اِم....
امشب رو از قصد دیگه ادامه نداد و مرموز خندید....خندم گرفته بود...اولین بار بود این طوری میدیدمش...انقدر شیطون....تهِ دلم قیلی ویلی رفت....
اما مغزِ بیدارم هِی میخواست کنجکاوی کنه...اوهوک الناز چه خودتم تحویل میگیری!مغزِ بیدارم!.....یعنی امشب میشد امیر رو به حرف ک
۱۱۸.۲k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.