رمان آی پارا قسمت دهم تا چهاردهم
رمان آی پارا قسمت دهم تا چهاردهم
رمان آی پارا قسمت دهم
وقت فکر کردن نبود. وقت عوض کردن تصمیم و داشتن تردید نبود . باید پا می ذاشتم تو راهی که نمی دونستم آخرش چیه. باید توکل می کردم . آره همینه باید توکل می کردم به اونی که می دونستم دورادور هوامو داره. سریع هر چی داشتم و نداشتم رو تو بقچه ریختم و گرهش رو محکم کردم و بی صدا از اتاق زدم بیرون . پاورچین پاورچین از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تایماز همراه اُختای اونجا بود . آروم از در پشتی حیاط که به باغ راه داشت وارد باغ شدیم . درختها کوتاه بودن واسه همین نمی شد سوار اُختای بشیم ……………………………………………
تایماز بی صدا در حالی که افسار اُختای رو تو دستش گرفته بود با قدمهای تند جلوتر از من راه می رفت و من تقریباً پشت سرش می دویدم . نمی دونم چی باعث شد شبونه به حرفهای این پسر که دل خوشی ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو این راه بذارم . راهی که تهش معلوم نبود . راهی که نیتش معلوم نبود . با بلند شدن صدای اذان جیغ کوتاهی کشیدم و نا خودآگاه گفتم : وای تایـــماز!!!! برگشت طرفم و گفت : چی شد؟ گفتم : می شنوی اذان می گن . گفت : چیه نکنه می خوای نماز بخونی؟ گفتم : منظورم اینه که الان همه بیدار می شن . می فهمن نیستیم . در حالی که دوباره تند تند راه می رفت ، گفت : تو نماز جماعت می خونی ؟ گفتم : نه خوب گفت : منم اصلاً نماز نمی خونم . کی می خواد بفهمه ما خوابیم یا نه . اون پسره که باهاش تو یه اتاق می خوابم اهل نماز نیست. زود باش آی پارا سریع بیا . الان دیگه تموم می شه. به انتهای باغ که رسیدیم . از تراکم درختها هم کم شد . تایماز پرید رو اُختای و گفت : بیا بالا. ناچاراً دستم رو بهش دادم و پشت سرش سوار شدم. گفت : منو محکم بگیر. دستم رو انداختم دور کمرش و بقچه ام رو جلوی شکمش با هر دو دستم گرفتم . تایماز هینی به اُختای داد و با شدت تاخت و از بالای دیوار نسبتاً کوتاه کاهگلی باغ پرید و افتا تو راه کوچه باغ . تایماز با سرعت هر چه تمامتر می تاخت و من محکم از پشت بغلش کرده بودم و سرم رو چسبونده بودم به پشتش .تقریباً از شهر خارج شده بودیم . دیگه تک و توک خونه هم دیده نمی شد . همه جا دار و درخت و باغ بود . هوا نیمه روشن بود . تایماز کنار یه خونه باغ مخروبه ، افسار اُختای رو کشید و اسب رو نگه داشت. حلقه دستم رو از دور کمرش باز کردم. از اسب پرید پایین و اطراف رو نگاه کرد. به من اشاره کرد که پیاده شدم . اومد نزدیکتر و گفت : من باید تا اهل خونه بیدار نشدن برگردم . تو تا شب اینجا می مونی. مواظب باش کسی تو رو نبینه. من قرار بود امروز راهی تهران بشم . وقتی از رفتنت با خبر بشن ، باهاشون برای گشتن دنبال تو همراهی می کنم و بعد به بهونه سفرم به تهران ، اونجا رو ترک می کنم . می یام دنبالت نگران نباش. با سرباشه ای گفتم و کنار رفتم تا سوار اسب بشه . وقتی سوار شد گفت : مواظب خودت باش. اگر هم کسی تو رو دید بگو مهمون محمد علی خان هستی و راه گم کردی . لااقل از اسمش می ترسن و کاریت ندارن. می یارنت اونجا . بعداً یه فکری می کنیم . برو تو اون مخروبه و تا شب از جات جم نخور. از ترس و اضطراب لال شده بودم . از تنها موندن می ترسیدم . اصلاً ..، از کاری که کرده بودم هم می ترسیدم اما چاره ای نبود . حالا که اومده بودم باید تا تهش می رفتم . ******* هوا داشت تاریک می شد. گرسنه و تشنه بودم . از ترس اینکه کسی من رو پیدا کنه و برگردم به اون خونه ، از جام جم نخورده بودم . تنم خشک شده و لباسام همه خاکی بود. صدای خش خشی رو از بیرون خونه باغ شنیدم . قلبم داشت تو سرم می زد . دهنم خشکش شده بود . صدای داشت نزدیکتر می شد. صدای شیهه اسب اومد . اول فکر کردم تایمازه. اما بعد ترسیدم نکنه آدمهای خان باشن که اومدن دنبالم . مچاله شدم تو خودم. سعی می کردم نفس نکشم . فکر می کردم صدای نفسم رو میشنون. صدای آرومی گفت : آی پارا؟ آی پارا؟ صدا آروم بود نتونستم تشخیص بدم تایمازه یا نه . اینبار واضح تر گفت : آی پارا تو اینجایی؟ هستی؟ صدای تایماز بود . از پشت دیوار خونه باغ بیرون اومدم . قامت تایماز رو که داشت به طرفم می اومد رو تشخیص دادم . گفتم : اینجام خان زاده. صدای نفسش رو شنیدم و بعد خودش رو جلو روم دیدم . گفت : پس چرا جواب نمی دی دختر ؟ فکر کردم پیدات کردن بردنت. گفت : چی شد خان زاده ؟ چه خبر؟ همه عصبانی بودن ؟ خان و بانو چیکار می کردن؟ تایماز گفت : یکی یکی . بعد چمدنونش رو گذاشت رو زمین و بازش کرد و گفت : اول ببین بقچه ات این تو جا می شه ؟ بقچه رو به زور چپوندم تو چمدونش و بلند شدم و گفتم : پاره نشه یه وقت ؟ چمدون رو برداشت و گفت : نه چیزیش نمی شه. گفتم : من منتظرم ها چه خبر؟ گفت : خوب خودت می دونی چه خبر می تونه باشه دیگه !!! همه داغون بودن. محمد علی خان
رمان آی پارا قسمت دهم
وقت فکر کردن نبود. وقت عوض کردن تصمیم و داشتن تردید نبود . باید پا می ذاشتم تو راهی که نمی دونستم آخرش چیه. باید توکل می کردم . آره همینه باید توکل می کردم به اونی که می دونستم دورادور هوامو داره. سریع هر چی داشتم و نداشتم رو تو بقچه ریختم و گرهش رو محکم کردم و بی صدا از اتاق زدم بیرون . پاورچین پاورچین از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تایماز همراه اُختای اونجا بود . آروم از در پشتی حیاط که به باغ راه داشت وارد باغ شدیم . درختها کوتاه بودن واسه همین نمی شد سوار اُختای بشیم ……………………………………………
تایماز بی صدا در حالی که افسار اُختای رو تو دستش گرفته بود با قدمهای تند جلوتر از من راه می رفت و من تقریباً پشت سرش می دویدم . نمی دونم چی باعث شد شبونه به حرفهای این پسر که دل خوشی ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو این راه بذارم . راهی که تهش معلوم نبود . راهی که نیتش معلوم نبود . با بلند شدن صدای اذان جیغ کوتاهی کشیدم و نا خودآگاه گفتم : وای تایـــماز!!!! برگشت طرفم و گفت : چی شد؟ گفتم : می شنوی اذان می گن . گفت : چیه نکنه می خوای نماز بخونی؟ گفتم : منظورم اینه که الان همه بیدار می شن . می فهمن نیستیم . در حالی که دوباره تند تند راه می رفت ، گفت : تو نماز جماعت می خونی ؟ گفتم : نه خوب گفت : منم اصلاً نماز نمی خونم . کی می خواد بفهمه ما خوابیم یا نه . اون پسره که باهاش تو یه اتاق می خوابم اهل نماز نیست. زود باش آی پارا سریع بیا . الان دیگه تموم می شه. به انتهای باغ که رسیدیم . از تراکم درختها هم کم شد . تایماز پرید رو اُختای و گفت : بیا بالا. ناچاراً دستم رو بهش دادم و پشت سرش سوار شدم. گفت : منو محکم بگیر. دستم رو انداختم دور کمرش و بقچه ام رو جلوی شکمش با هر دو دستم گرفتم . تایماز هینی به اُختای داد و با شدت تاخت و از بالای دیوار نسبتاً کوتاه کاهگلی باغ پرید و افتا تو راه کوچه باغ . تایماز با سرعت هر چه تمامتر می تاخت و من محکم از پشت بغلش کرده بودم و سرم رو چسبونده بودم به پشتش .تقریباً از شهر خارج شده بودیم . دیگه تک و توک خونه هم دیده نمی شد . همه جا دار و درخت و باغ بود . هوا نیمه روشن بود . تایماز کنار یه خونه باغ مخروبه ، افسار اُختای رو کشید و اسب رو نگه داشت. حلقه دستم رو از دور کمرش باز کردم. از اسب پرید پایین و اطراف رو نگاه کرد. به من اشاره کرد که پیاده شدم . اومد نزدیکتر و گفت : من باید تا اهل خونه بیدار نشدن برگردم . تو تا شب اینجا می مونی. مواظب باش کسی تو رو نبینه. من قرار بود امروز راهی تهران بشم . وقتی از رفتنت با خبر بشن ، باهاشون برای گشتن دنبال تو همراهی می کنم و بعد به بهونه سفرم به تهران ، اونجا رو ترک می کنم . می یام دنبالت نگران نباش. با سرباشه ای گفتم و کنار رفتم تا سوار اسب بشه . وقتی سوار شد گفت : مواظب خودت باش. اگر هم کسی تو رو دید بگو مهمون محمد علی خان هستی و راه گم کردی . لااقل از اسمش می ترسن و کاریت ندارن. می یارنت اونجا . بعداً یه فکری می کنیم . برو تو اون مخروبه و تا شب از جات جم نخور. از ترس و اضطراب لال شده بودم . از تنها موندن می ترسیدم . اصلاً ..، از کاری که کرده بودم هم می ترسیدم اما چاره ای نبود . حالا که اومده بودم باید تا تهش می رفتم . ******* هوا داشت تاریک می شد. گرسنه و تشنه بودم . از ترس اینکه کسی من رو پیدا کنه و برگردم به اون خونه ، از جام جم نخورده بودم . تنم خشک شده و لباسام همه خاکی بود. صدای خش خشی رو از بیرون خونه باغ شنیدم . قلبم داشت تو سرم می زد . دهنم خشکش شده بود . صدای داشت نزدیکتر می شد. صدای شیهه اسب اومد . اول فکر کردم تایمازه. اما بعد ترسیدم نکنه آدمهای خان باشن که اومدن دنبالم . مچاله شدم تو خودم. سعی می کردم نفس نکشم . فکر می کردم صدای نفسم رو میشنون. صدای آرومی گفت : آی پارا؟ آی پارا؟ صدا آروم بود نتونستم تشخیص بدم تایمازه یا نه . اینبار واضح تر گفت : آی پارا تو اینجایی؟ هستی؟ صدای تایماز بود . از پشت دیوار خونه باغ بیرون اومدم . قامت تایماز رو که داشت به طرفم می اومد رو تشخیص دادم . گفتم : اینجام خان زاده. صدای نفسش رو شنیدم و بعد خودش رو جلو روم دیدم . گفت : پس چرا جواب نمی دی دختر ؟ فکر کردم پیدات کردن بردنت. گفت : چی شد خان زاده ؟ چه خبر؟ همه عصبانی بودن ؟ خان و بانو چیکار می کردن؟ تایماز گفت : یکی یکی . بعد چمدنونش رو گذاشت رو زمین و بازش کرد و گفت : اول ببین بقچه ات این تو جا می شه ؟ بقچه رو به زور چپوندم تو چمدونش و بلند شدم و گفتم : پاره نشه یه وقت ؟ چمدون رو برداشت و گفت : نه چیزیش نمی شه. گفتم : من منتظرم ها چه خبر؟ گفت : خوب خودت می دونی چه خبر می تونه باشه دیگه !!! همه داغون بودن. محمد علی خان
۵۶۳.۸k
۲۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.