آدمکی از چوب ساختم، که نه چیزی می گوید و نه چیزی می خورد.
آدمکی از چوب ساختم، که نه چیزی می گوید و نه چیزی می خورد.
تنها، با چشم های ثابتش، نگران دور دست هاست...
و شاید...
به یاد می آورد که روزگاری برگ هایی کوچک و زیبا داشته است
برگ هایی که نفس می کشیده اند،
ریشه هایی که شیره خاک را می مکیده اند...
آدمک چوبی از درخت دور افتاد و به آدم ها نزدیک شد
اما افسوس!
نه آدم شد و نه درخت...
تنها، با چشم های ثابتش، نگران دور دست هاست...
و شاید...
به یاد می آورد که روزگاری برگ هایی کوچک و زیبا داشته است
برگ هایی که نفس می کشیده اند،
ریشه هایی که شیره خاک را می مکیده اند...
آدمک چوبی از درخت دور افتاد و به آدم ها نزدیک شد
اما افسوس!
نه آدم شد و نه درخت...
۱.۱k
۱۰ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.