تبر سیاه پوشیده بود
تبر سیاه پوشیده بود
ب جنگل امد استوار بودم وتنومند !
من را انتخاب کرد
دستی ب تنه ام کشید تبرش را دراورد و زد........زد محکم ومحکم تر,ب خود میبالیدم
دیگرنمیخواستم درخت باشم
آینده ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر میشد
ک ناگهان چشمش ب درخت دیگری افتاد اوتنومند تر بود...مرا رها کرد با زخم هایم
اورا برد ومن ک ن دیگر درخت بودم ,ن تخته سیاه مدرسه ای ,ن عصای پیرمردی ,خشک شدم ...
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت می مونه
ای تبر به دست تا مطمن نشدی تبر نزن!
ای انسان تا مطمن نشدی احساس نریز...
زخمی میشوی...
درآرزوی تخته سیاه شدن...خشک میشود...
ب جنگل امد استوار بودم وتنومند !
من را انتخاب کرد
دستی ب تنه ام کشید تبرش را دراورد و زد........زد محکم ومحکم تر,ب خود میبالیدم
دیگرنمیخواستم درخت باشم
آینده ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر میشد
ک ناگهان چشمش ب درخت دیگری افتاد اوتنومند تر بود...مرا رها کرد با زخم هایم
اورا برد ومن ک ن دیگر درخت بودم ,ن تخته سیاه مدرسه ای ,ن عصای پیرمردی ,خشک شدم ...
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت می مونه
ای تبر به دست تا مطمن نشدی تبر نزن!
ای انسان تا مطمن نشدی احساس نریز...
زخمی میشوی...
درآرزوی تخته سیاه شدن...خشک میشود...
۲.۶k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.