پارت ۱۰۲ : از حموم بیرون اومدم .
پارت ۱۰۲ : از حموم بیرون اومدم .
اصلا نخوابیدم . تو هفته . آران مین تا اومد و گفت : نایکا تو خوبی . هیچی نگفتم اومد کنارم نشست و گفت : اگه نمیزاشت ی بیان خونت هیچ وقت اینجوری نمیشد ... ازت سوءاستفاده کردن .... کارشون و با تو کردن و الانم یک سر بهت نمی زنن ..... واقعا که تو فقط خواستی دوست باشی باهاشون ولی دیدی که نه اونو یک چیز دیگه ی تورو میخوام خود دانی می تونستی ارتباط رو کم کنی ولی انقدر سر به هوا بودی که این بلا سرت اومد .
رفت بیرون .
دراز کشیدم . یعنی واقعا اونا کردن این کارو . بعد از یک هفته خوابیدم .
صبح که بیدار شدم رفتم بیرون . یک لباس سیاه آستین بلند پوشیده بودم . با یک شلوار سیاه .
تو خیابون بعد یک هفته راه رفتم . به حرف های آران مین تا فکر کردم .
ازشون متنفرم . متنفر
رفتم خونه . رفتم تو اتاقم که دوباره خودم و تو آیینه دیدم . این منم .؟؟؟
من نمیخوام دیگه نمیتونم . با دست کبودم ایینه رو شکوندم و جیغ زدم و گریه کردم .
( آران مین تا )
صدای شکستن آیینه اومد .
رفتم تو اتاقش . دستاش خونی بود و گریه میکرد .
بهش قرص آرام بخش دادم و خوابید .
( جیمین )
حرف های نایکا تو گوشم بود .... اگه هر چی دیدی باور نکنی شاید تا آخر عمرم پیش هم باشیم .
من چیرو باور نکنم اینکه اینطوری شدی . اشک می ریختم .
یک هفته لبای سرخش و نبوسیدم . هیچی نخوردم .
بلند شدم و رفتم که جین گفت : جیمین کجا میری ؟؟؟؟؟ نمیخوای که پیش ...... گفتم : یک هفته ندیدمش دلم تاقت نداره .
رفتم . وقتی رسیدم درو باز کردم که یک دختر بلند شد و گفت : برای چی اومدی تو خونه من : با تو کاری ندارم گفت : هااا حتما میخوای نایکا رو ببینی تو کثافت اونو نابود کردی .
خفه خون گرفتم و رفتم تو اتاقش .
برام مهم نبود کی کنارشه برام مهم نبود چیکار میکنه فقط میخواستم ببینمش .
تو اتاق خواب بود . بغض تو گلوم گیر کرد . این نایکاست .
من چیکار کردم .
اون دختری که موهای بلند و نرمش همیشه کنارش بود چشمایی که شیطونی ازش می ریخت لبای سرخ اون دیگه اون دختر نبود .
انقدر لاغر شده بود که اول دیدمش نشناختمش .
رو زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن .
گریه گریه ..... بعد بیست دقیقه تو خواب سر و صدا کرد .
اشک هامو پاک کردم و بلند شدم بهش گفتم : داره بیدار میشه خواهش میکنم حواست بهش باشه .
رفتم خونه . دلم بیشتر آشوب شد . باید چیکار کنم .
( خودم )
از خواب پریدم و گریه کردم . اومد بغلم کنه که بلند گفتم : بهم دست نزن .
قلبم سیاه شده بود . همه چی سیاه بود .
دوهفته اینطوری بودم نه غذا نه آب فقط خواب .
همش خواب و اشک کارم بود .
بعد از سه هفته تونستم بگم که چه اتفاقی افتاد .
وقتی به آنیکا گفتم انگار که کلی بار سنگین از رو دوشم برداشتن .
هفته بعد همین طور مثل باد می گذشت .
ولی من با خودم کنار نیومدم .
اصلا نخوابیدم . تو هفته . آران مین تا اومد و گفت : نایکا تو خوبی . هیچی نگفتم اومد کنارم نشست و گفت : اگه نمیزاشت ی بیان خونت هیچ وقت اینجوری نمیشد ... ازت سوءاستفاده کردن .... کارشون و با تو کردن و الانم یک سر بهت نمی زنن ..... واقعا که تو فقط خواستی دوست باشی باهاشون ولی دیدی که نه اونو یک چیز دیگه ی تورو میخوام خود دانی می تونستی ارتباط رو کم کنی ولی انقدر سر به هوا بودی که این بلا سرت اومد .
رفت بیرون .
دراز کشیدم . یعنی واقعا اونا کردن این کارو . بعد از یک هفته خوابیدم .
صبح که بیدار شدم رفتم بیرون . یک لباس سیاه آستین بلند پوشیده بودم . با یک شلوار سیاه .
تو خیابون بعد یک هفته راه رفتم . به حرف های آران مین تا فکر کردم .
ازشون متنفرم . متنفر
رفتم خونه . رفتم تو اتاقم که دوباره خودم و تو آیینه دیدم . این منم .؟؟؟
من نمیخوام دیگه نمیتونم . با دست کبودم ایینه رو شکوندم و جیغ زدم و گریه کردم .
( آران مین تا )
صدای شکستن آیینه اومد .
رفتم تو اتاقش . دستاش خونی بود و گریه میکرد .
بهش قرص آرام بخش دادم و خوابید .
( جیمین )
حرف های نایکا تو گوشم بود .... اگه هر چی دیدی باور نکنی شاید تا آخر عمرم پیش هم باشیم .
من چیرو باور نکنم اینکه اینطوری شدی . اشک می ریختم .
یک هفته لبای سرخش و نبوسیدم . هیچی نخوردم .
بلند شدم و رفتم که جین گفت : جیمین کجا میری ؟؟؟؟؟ نمیخوای که پیش ...... گفتم : یک هفته ندیدمش دلم تاقت نداره .
رفتم . وقتی رسیدم درو باز کردم که یک دختر بلند شد و گفت : برای چی اومدی تو خونه من : با تو کاری ندارم گفت : هااا حتما میخوای نایکا رو ببینی تو کثافت اونو نابود کردی .
خفه خون گرفتم و رفتم تو اتاقش .
برام مهم نبود کی کنارشه برام مهم نبود چیکار میکنه فقط میخواستم ببینمش .
تو اتاق خواب بود . بغض تو گلوم گیر کرد . این نایکاست .
من چیکار کردم .
اون دختری که موهای بلند و نرمش همیشه کنارش بود چشمایی که شیطونی ازش می ریخت لبای سرخ اون دیگه اون دختر نبود .
انقدر لاغر شده بود که اول دیدمش نشناختمش .
رو زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن .
گریه گریه ..... بعد بیست دقیقه تو خواب سر و صدا کرد .
اشک هامو پاک کردم و بلند شدم بهش گفتم : داره بیدار میشه خواهش میکنم حواست بهش باشه .
رفتم خونه . دلم بیشتر آشوب شد . باید چیکار کنم .
( خودم )
از خواب پریدم و گریه کردم . اومد بغلم کنه که بلند گفتم : بهم دست نزن .
قلبم سیاه شده بود . همه چی سیاه بود .
دوهفته اینطوری بودم نه غذا نه آب فقط خواب .
همش خواب و اشک کارم بود .
بعد از سه هفته تونستم بگم که چه اتفاقی افتاد .
وقتی به آنیکا گفتم انگار که کلی بار سنگین از رو دوشم برداشتن .
هفته بعد همین طور مثل باد می گذشت .
ولی من با خودم کنار نیومدم .
۵۵.۱k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.