پارت ۹۵ :
پارت ۹۵ :
( جیمین )
کنارش بودم . اصلا خوابم نمیبرد . احساس امنیت نمی کردم . نایکا خیلی تکون میخورد و بعد چند دقیقه از رو تخت افتاد .
خیلی ساکت بود . بلند شدم و رفتم اون ور و دستامو زیر گردن و پاهاش بردم که دست راستم احساس خیسی کرد .
رو تخت گذاشتمش و رفتم تو آشپزخونه . چراغ و روشن کردم و دست راستمو دیدم که رو کف دستم خون بود .
خیلی شوکه شدم . یعنی ....!؟ دستامو شوستم .
رفتم کنارش دراز کشیدم .
روز هفتم
چشمام گرم شده بود ولی صبح شده بود . .
بلند شدم و کنار پنجره دوتا پاهام و تو خودم جمع کردم و نشستم .
بیرون و نگا میکردم که یک لحظه یاد خونی که تو دستام بود افتادم .
به نایکا نگا کردم . تو خواب صدام میزد . وقتی بیدار شد سیوشرتم و برداشتم و گفتم : نایکا من رفتم تو امروز خونه باش و مراقب باش .... ازم نپرس چرا خونه ای نایکا : نه من باهات میام من : نایکا با من لجبازی نکن و تو خونه بمون . رفتم بیرون .
( خودم )
بلند شدم . چرا این حرف هارو گفت
بلند شدم و رفتم دستشویی . وای
خون از دست دادم . تازه فهمیدم جیمین یعنی متوجه شده که من .... ؟؟؟ آره دیگه متوجه شده وقتی میگه ازم نپرس .
یک لباس سیاه آستین بلند پوشیدم با یک شلوار سیاه پوشیدم .
رفتم بیرون که میوه بگیرم که شینتا جلوم سبز شد . تا دیدمش رفتم ولی مچ دستم و گرفت منو به سمت خودش کشید گفت : نایکا وقتی منو دیدی زشته بزاری بری من : برام مهم نیست که با تو این کارو کنم شینتا : بابا نایکا من عاشقتم من برات میمیرم چرا داری یک کاری میکنی که دیگه فهمم چیکار کردم . راهمو کشیدم و رفتم .
من : تو هیچ غلطی نمیکنی شینتا : نزار یک کاری کنم که تا آخر عمرم پشیمون بشم ..... من به سیم آخر زدم
داشتم میرفتم که خوردم به کسی . تا خواستم ازش جدا شم و صورتش رو ببینم منو محکم بغل کرد .
جانگ کوک بود .
آروم گفت : برو گمشو از جلوی چشمام شینتا : نایکا خودت خواستی .
وقتی رفت مچ دست راستمو گرفت و منو برد خونه ام . رفتم تو خونه و درو محکم بست و بلند گفت : برای چی از خونه رفتی بیرون ها.... حتما باید دنبالت بیفتم تا باهات راحت زندگی کنم ..... باهاش حرف میزنی و دوست داری تو کافه باهاش تنها باشی آره بلند گفتم : نهههه من میخوام پیشت باشم اون یک اتفاق خیلی افتضاح بود که دیدمش جانگ کوک : من چطوری حرفت رو باور کنم من : راست میگم تورو خدا بهم رحم کن . و گریه کردم .
با اینکه خیلی عصبی بود ولی هیچی نگفت . گریه میکردم . بعد دو دقیقه اومد پیشم و آروم گفت : نایکا م من نمی خواستم ناراحتت کنم من : بسته هرچی بیشتر میگذره بیشتر ناراحت میشم .
منو بغل کرد و گفت : ببخشید من خیلی عصبی بودم .
تو بغلش گریه میکردم .
آروم گفتم : من جز شما کس دیگه ای ندارم .. بزارین وقتی مردم با دل خوش بمیرم .
و خوابیدیم .
( جیمین )
کنارش بودم . اصلا خوابم نمیبرد . احساس امنیت نمی کردم . نایکا خیلی تکون میخورد و بعد چند دقیقه از رو تخت افتاد .
خیلی ساکت بود . بلند شدم و رفتم اون ور و دستامو زیر گردن و پاهاش بردم که دست راستم احساس خیسی کرد .
رو تخت گذاشتمش و رفتم تو آشپزخونه . چراغ و روشن کردم و دست راستمو دیدم که رو کف دستم خون بود .
خیلی شوکه شدم . یعنی ....!؟ دستامو شوستم .
رفتم کنارش دراز کشیدم .
روز هفتم
چشمام گرم شده بود ولی صبح شده بود . .
بلند شدم و کنار پنجره دوتا پاهام و تو خودم جمع کردم و نشستم .
بیرون و نگا میکردم که یک لحظه یاد خونی که تو دستام بود افتادم .
به نایکا نگا کردم . تو خواب صدام میزد . وقتی بیدار شد سیوشرتم و برداشتم و گفتم : نایکا من رفتم تو امروز خونه باش و مراقب باش .... ازم نپرس چرا خونه ای نایکا : نه من باهات میام من : نایکا با من لجبازی نکن و تو خونه بمون . رفتم بیرون .
( خودم )
بلند شدم . چرا این حرف هارو گفت
بلند شدم و رفتم دستشویی . وای
خون از دست دادم . تازه فهمیدم جیمین یعنی متوجه شده که من .... ؟؟؟ آره دیگه متوجه شده وقتی میگه ازم نپرس .
یک لباس سیاه آستین بلند پوشیدم با یک شلوار سیاه پوشیدم .
رفتم بیرون که میوه بگیرم که شینتا جلوم سبز شد . تا دیدمش رفتم ولی مچ دستم و گرفت منو به سمت خودش کشید گفت : نایکا وقتی منو دیدی زشته بزاری بری من : برام مهم نیست که با تو این کارو کنم شینتا : بابا نایکا من عاشقتم من برات میمیرم چرا داری یک کاری میکنی که دیگه فهمم چیکار کردم . راهمو کشیدم و رفتم .
من : تو هیچ غلطی نمیکنی شینتا : نزار یک کاری کنم که تا آخر عمرم پشیمون بشم ..... من به سیم آخر زدم
داشتم میرفتم که خوردم به کسی . تا خواستم ازش جدا شم و صورتش رو ببینم منو محکم بغل کرد .
جانگ کوک بود .
آروم گفت : برو گمشو از جلوی چشمام شینتا : نایکا خودت خواستی .
وقتی رفت مچ دست راستمو گرفت و منو برد خونه ام . رفتم تو خونه و درو محکم بست و بلند گفت : برای چی از خونه رفتی بیرون ها.... حتما باید دنبالت بیفتم تا باهات راحت زندگی کنم ..... باهاش حرف میزنی و دوست داری تو کافه باهاش تنها باشی آره بلند گفتم : نهههه من میخوام پیشت باشم اون یک اتفاق خیلی افتضاح بود که دیدمش جانگ کوک : من چطوری حرفت رو باور کنم من : راست میگم تورو خدا بهم رحم کن . و گریه کردم .
با اینکه خیلی عصبی بود ولی هیچی نگفت . گریه میکردم . بعد دو دقیقه اومد پیشم و آروم گفت : نایکا م من نمی خواستم ناراحتت کنم من : بسته هرچی بیشتر میگذره بیشتر ناراحت میشم .
منو بغل کرد و گفت : ببخشید من خیلی عصبی بودم .
تو بغلش گریه میکردم .
آروم گفتم : من جز شما کس دیگه ای ندارم .. بزارین وقتی مردم با دل خوش بمیرم .
و خوابیدیم .
۸۹.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.