پارت ۹۳ :
پارت ۹۳ :
( خودم )
روز پنجم
صبح بیدار شدم . جانگ کوک و بیدار کردم که حاضر شیم و بریم .
یک نیم تنه سیاه تنگ آستین حلقه ای پوشیدم با شلوارک . روش یک نیم تنگه گشاد کرمی آستین بلند که استیناش تا نوک انگشتان بود .
موهام و بالا بستم و حرکت کردیم . کفش های سیاه تا وسط زانوم پوشیدم .
رسیدیم . رفتن رقصیدن و آهنگ خوندن . وی که چند بار بهم چشمک زد . از دست وی .
از من خواستن برقصم . آهنگ قشنگ بود . نمی دونم ماله کی بود فقط رقصیدم . دستامو به هم گره کردم و بردم بالای سرم و روی زمین نشستم . بلند شدم و دستامو جلو آوردم دست راستمو بردم پشت خودم و با اون دست انگشت اشاره رو چپ و راست تکون دادم .
پاهام و جفت کردم و سرم و پایین بردم . پاهام و باز کردم و سرم و چرخاندم و روی زمین نشستم . سینه هامو روی زمین کشیدم و با دست چپم دوبار به زمین کوبیدم .
دوباره نشستم و دستامو زیر گردنم بردم و سرم و بالا بردم .
بلند شدم و موهام و کنار زدم و ....... .
خیس عرق بودم رفتم یک گوشه . وی خیلی ناز نگام میکرد .
رفتن حموم . بازم رقصیدم . خسته شدم . رفتم بیرون .
بارون میومد و شب تاریک بود .
رفتم تو یک ایستگاه اتوبوس . منتظر اتوبوس بودم . یکی از روبه روم رد شد .
برگشت و گفت : ببخشید منتظر کسی هستین ؟؟! من : لطفا مزاحم نشین گفت : نایکا !!!!! نگاش کردم .
وی بود گفتم : وی تویی وی : آره بیا بریم من : نه وی : حرف نباشه.
با هم زیر بارون رفتیم . رسیدیم خونه .
. وی : نایکا من : جان وی : هندز فری داری ؟؟ من : آره دارم .
رفتم تو اتاق و دنبالش بودم . اومد گفت : بهم اجازه بده ازت مراقبت کنم ! . من : چی !!!! .
اومد تو اتاق رو تخت نشست و گفت : بشین ...... میخوام باهات حرف بزنم . نشستم رو صندلی . پشتی صندلی جلوم بود گفت : نایکا ..... تو از زمانی که اومدی کره هیچ کس پشتت نبوده و سرد شدی من : منظورت چیه !!!!! وی : خب وقتی داشتی میرقصیدی با دقت بهت خیره بودم ...... تو با همون سردی میرقصیدی که اولین بار باهات حرف زدم .
یک واقعیت بود .
سرم و پایین انداختم و به فکر رفتم . بعد چند دقیقه تو چشمام چیزی رفت که باعث گریه هام شد .
وی گفت : دستات و بده . دست چپم و دادم بهش . دستمو محکم گرفت .آستین لباسم و بالا زد و وسط دستم و گاز گرفت . هر لحظه محکم تر فشار میداد .
دمپاییم رو برداشتم و زدم تو کمرش و گفتم : آییی درد داره .
دیگه گاز نمیگرفت و نمیدونم داشت چیکار میکرد . بعد چند دقیقه ولم کرد بلند شدم که بهم چسبید گفتم : وی ..... میخوای چیکار کنی وی : تو چشمات چیزی رفته . من به دیوار چسبیدم . بهم چسبید که چشمام و ببینه .یک تار مژه درآورد و نشونم داد .
بعد به چشمام نگا کرد و لباشو کوبوند رو لبام و لبامو میمکید.
بعد چند دقیقه دست کشید و با هم خوابیدیم .
وی آدم خوش قلبیه ولی نمیتونه ابراز کنه چون
( خودم )
روز پنجم
صبح بیدار شدم . جانگ کوک و بیدار کردم که حاضر شیم و بریم .
یک نیم تنه سیاه تنگ آستین حلقه ای پوشیدم با شلوارک . روش یک نیم تنگه گشاد کرمی آستین بلند که استیناش تا نوک انگشتان بود .
موهام و بالا بستم و حرکت کردیم . کفش های سیاه تا وسط زانوم پوشیدم .
رسیدیم . رفتن رقصیدن و آهنگ خوندن . وی که چند بار بهم چشمک زد . از دست وی .
از من خواستن برقصم . آهنگ قشنگ بود . نمی دونم ماله کی بود فقط رقصیدم . دستامو به هم گره کردم و بردم بالای سرم و روی زمین نشستم . بلند شدم و دستامو جلو آوردم دست راستمو بردم پشت خودم و با اون دست انگشت اشاره رو چپ و راست تکون دادم .
پاهام و جفت کردم و سرم و پایین بردم . پاهام و باز کردم و سرم و چرخاندم و روی زمین نشستم . سینه هامو روی زمین کشیدم و با دست چپم دوبار به زمین کوبیدم .
دوباره نشستم و دستامو زیر گردنم بردم و سرم و بالا بردم .
بلند شدم و موهام و کنار زدم و ....... .
خیس عرق بودم رفتم یک گوشه . وی خیلی ناز نگام میکرد .
رفتن حموم . بازم رقصیدم . خسته شدم . رفتم بیرون .
بارون میومد و شب تاریک بود .
رفتم تو یک ایستگاه اتوبوس . منتظر اتوبوس بودم . یکی از روبه روم رد شد .
برگشت و گفت : ببخشید منتظر کسی هستین ؟؟! من : لطفا مزاحم نشین گفت : نایکا !!!!! نگاش کردم .
وی بود گفتم : وی تویی وی : آره بیا بریم من : نه وی : حرف نباشه.
با هم زیر بارون رفتیم . رسیدیم خونه .
. وی : نایکا من : جان وی : هندز فری داری ؟؟ من : آره دارم .
رفتم تو اتاق و دنبالش بودم . اومد گفت : بهم اجازه بده ازت مراقبت کنم ! . من : چی !!!! .
اومد تو اتاق رو تخت نشست و گفت : بشین ...... میخوام باهات حرف بزنم . نشستم رو صندلی . پشتی صندلی جلوم بود گفت : نایکا ..... تو از زمانی که اومدی کره هیچ کس پشتت نبوده و سرد شدی من : منظورت چیه !!!!! وی : خب وقتی داشتی میرقصیدی با دقت بهت خیره بودم ...... تو با همون سردی میرقصیدی که اولین بار باهات حرف زدم .
یک واقعیت بود .
سرم و پایین انداختم و به فکر رفتم . بعد چند دقیقه تو چشمام چیزی رفت که باعث گریه هام شد .
وی گفت : دستات و بده . دست چپم و دادم بهش . دستمو محکم گرفت .آستین لباسم و بالا زد و وسط دستم و گاز گرفت . هر لحظه محکم تر فشار میداد .
دمپاییم رو برداشتم و زدم تو کمرش و گفتم : آییی درد داره .
دیگه گاز نمیگرفت و نمیدونم داشت چیکار میکرد . بعد چند دقیقه ولم کرد بلند شدم که بهم چسبید گفتم : وی ..... میخوای چیکار کنی وی : تو چشمات چیزی رفته . من به دیوار چسبیدم . بهم چسبید که چشمام و ببینه .یک تار مژه درآورد و نشونم داد .
بعد به چشمام نگا کرد و لباشو کوبوند رو لبام و لبامو میمکید.
بعد چند دقیقه دست کشید و با هم خوابیدیم .
وی آدم خوش قلبیه ولی نمیتونه ابراز کنه چون
۵۶.۱k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.