رمان شیطنت در راه عشق
رمان شیطنت در راه عشق
پارت_۲۷
☆☆☆رها☆☆☆
تو اتاقم بودم رو درسام کار میکردم البته هیچی نفهمیدم بس فکرم مشغول حرفای رامتین بود
لباسمو با یه لباس خواب که وقتی تهران بودیم به اصرار مهدیس خریده بودمو پوشیدمو خوابیدم...
با تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم.خواستم لباسمو عوض کنم ولی حسش نبود.الانم که دیگ رامتین بیدار نیست اروم اروم از پله ها رفتم پایین رفتم تو اشپزخونه در یخچالو که باز کردم نورش چشمامو اذیت کرد
یکم اب خوردم خواستم برم که به یکی برخورد کردم
_اخ سرم
_رها خوبی؟
_من خوبم شما خوبی خانواده خوبن؟نصفه شبی بیدار شدی اومدی احوال پرسی کنی
اروم خندید
انگار ن انگار چند ساعت پیش سرم هوار میزدو دعوا داشتیم
_خب نصفه شبی اینجا چکار میکنی
_خب اومدم اب بخورم
_اها
_خب حالا بکش کنار بزار باد بیاد.هولش دادم که یه میلی مترم
جا به جا نشد
_هوی رامتین برو کنار میخوام برم بخوابم
_نمیشه
_ها؟!!چرا؟
_چون من میگم
_بشین ببینم باوا حال نداریم،نصفه شبی هزیون نگو
یهو زرتی بغلم کرد
وا!!!!!هر کاری کردم ولم نکرد
_رامتین چرا همچین میکنی
_یه دقیقه وُل نخور.منم اروم گرفتم
یه دقیقه شد و هنوز ولم نکرده دیگ داشت خوابم میبرد
_هوی اقاهه خوابیدی؟ول کن این هندی بازیا رو حال نداریم
خندیدو ولم کرد یهو برقو روشن کرد.وای لباسم!!
سرسع گفتم منگل چرا برقو روشن کردی،بدو بدو داشتم میرفتم سمت پله ها که دستمو گرفتو یه چیزی اروم زمزمه کرد که نشنیدم،منم رفتمتو اتاقمو رفتم زیر پتو و خوابیدم...
صبح با صدای الارم گوشی بیدار شدم به ساعت نگاهی خمار انداختم،دلم میخواست بزنم از وسط نصفش کنم ولی صبوری کردم
امروز صبح کلاس داشتم پس مجبور شدم زود بیدار شم
یه مانتو لی که با یه کمربند بسته میشد با یه شلوار لوله ای که یخی بود پوشیدم یه روسری بلند نقره ای سرم کردم.یه رژ لب به لبای قلوه ایم زدمو کولم که لی بود رو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون.
دیدم رامتین رو میز نشسته داره صبحونه میخوره حواسش به من نبود
یواشکی از پشت رفتم کنار گوششو بلند داد زدم
_صبح عالی پرتغالی،هَوِریود اوووم!
بدبخت سکته ناقصو زد،آخیش اول صبحی شاد شدم
_دختره ی روانی،بخدا تو روانپریشی،دلم برای کسی که میخواد شوهرت بشه میسوزه.
_چیش!خیلیم دلش بخواد.
یهو رو تیپم دقیق شد،با اخم گفت
_کجا میخوای بری
_وا،خب دانشگاه دیگ
_تو این تیپی میری دانشگاه!
_مگه چطوریه؟!خیلیم نایسم!
_رها چرا با اعصاب من بازی میکنی
_مگه اسباب بازی که بازی کنم
یهو با داد گفت
_رها نمیخوام چشم غریبه روت باشع نفهم
_اوکی فعلا
همیشه همینطور بودم،کاملا بیخیال زیاد این چیزا برام مهم نبود
پارت_۲۷
☆☆☆رها☆☆☆
تو اتاقم بودم رو درسام کار میکردم البته هیچی نفهمیدم بس فکرم مشغول حرفای رامتین بود
لباسمو با یه لباس خواب که وقتی تهران بودیم به اصرار مهدیس خریده بودمو پوشیدمو خوابیدم...
با تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم.خواستم لباسمو عوض کنم ولی حسش نبود.الانم که دیگ رامتین بیدار نیست اروم اروم از پله ها رفتم پایین رفتم تو اشپزخونه در یخچالو که باز کردم نورش چشمامو اذیت کرد
یکم اب خوردم خواستم برم که به یکی برخورد کردم
_اخ سرم
_رها خوبی؟
_من خوبم شما خوبی خانواده خوبن؟نصفه شبی بیدار شدی اومدی احوال پرسی کنی
اروم خندید
انگار ن انگار چند ساعت پیش سرم هوار میزدو دعوا داشتیم
_خب نصفه شبی اینجا چکار میکنی
_خب اومدم اب بخورم
_اها
_خب حالا بکش کنار بزار باد بیاد.هولش دادم که یه میلی مترم
جا به جا نشد
_هوی رامتین برو کنار میخوام برم بخوابم
_نمیشه
_ها؟!!چرا؟
_چون من میگم
_بشین ببینم باوا حال نداریم،نصفه شبی هزیون نگو
یهو زرتی بغلم کرد
وا!!!!!هر کاری کردم ولم نکرد
_رامتین چرا همچین میکنی
_یه دقیقه وُل نخور.منم اروم گرفتم
یه دقیقه شد و هنوز ولم نکرده دیگ داشت خوابم میبرد
_هوی اقاهه خوابیدی؟ول کن این هندی بازیا رو حال نداریم
خندیدو ولم کرد یهو برقو روشن کرد.وای لباسم!!
سرسع گفتم منگل چرا برقو روشن کردی،بدو بدو داشتم میرفتم سمت پله ها که دستمو گرفتو یه چیزی اروم زمزمه کرد که نشنیدم،منم رفتمتو اتاقمو رفتم زیر پتو و خوابیدم...
صبح با صدای الارم گوشی بیدار شدم به ساعت نگاهی خمار انداختم،دلم میخواست بزنم از وسط نصفش کنم ولی صبوری کردم
امروز صبح کلاس داشتم پس مجبور شدم زود بیدار شم
یه مانتو لی که با یه کمربند بسته میشد با یه شلوار لوله ای که یخی بود پوشیدم یه روسری بلند نقره ای سرم کردم.یه رژ لب به لبای قلوه ایم زدمو کولم که لی بود رو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون.
دیدم رامتین رو میز نشسته داره صبحونه میخوره حواسش به من نبود
یواشکی از پشت رفتم کنار گوششو بلند داد زدم
_صبح عالی پرتغالی،هَوِریود اوووم!
بدبخت سکته ناقصو زد،آخیش اول صبحی شاد شدم
_دختره ی روانی،بخدا تو روانپریشی،دلم برای کسی که میخواد شوهرت بشه میسوزه.
_چیش!خیلیم دلش بخواد.
یهو رو تیپم دقیق شد،با اخم گفت
_کجا میخوای بری
_وا،خب دانشگاه دیگ
_تو این تیپی میری دانشگاه!
_مگه چطوریه؟!خیلیم نایسم!
_رها چرا با اعصاب من بازی میکنی
_مگه اسباب بازی که بازی کنم
یهو با داد گفت
_رها نمیخوام چشم غریبه روت باشع نفهم
_اوکی فعلا
همیشه همینطور بودم،کاملا بیخیال زیاد این چیزا برام مهم نبود
۲۳.۹k
۱۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.