خان زاده پارت322
#خان_زاده #پارت322
ته دلم خالی شد!
با اضطراب پرسیدم
_فقط چی؟
با اندوه بازدمش و بیرون فرستاد و گفت
_فقط ممکنه یه چند وقتی نتونه روی پاهاش بایسته و یا راه بره...گلوله نزدیک ستون فقراتش خورده بود و ما به سختی عملش کردیم...همین زنده موندش هم یه موهبت!
سرم و پایین انداختم و با بغض مشغول بازی با انگشتام شدم.
هر اتفاقی هم که برای اهورا بیوفته ذره ای از علاقه ی من بهش کم نمیشه...
_راستی نگفتید کی این بلا رو سرش آورده؟
همون دروغایی که هلیا یادم داده بود و به پلیسا هم گفته بودم تحویلش دادم
_من واقعا نمی دونم...ته باغ اینجوری پیداش کردم.
هلیا ازم خواسته بود تا وقتی که سامان و پیدا نکرده چیزی به کسی نگم.
شاید بهتر بود که حقیقت و به زبون بیارم و بگم که کاره سامان بوده اما هیچ مدرکی وجود نداشت و پلیس هم اقدامی به دستگیری سامان نمی کرد.
تنها راهش این بود که خوده اهورا بهوش بیاد و همه چیزو بگه..
دکتر سری تکون داد و خواست بره که پرسیدم
_می تونم ببینمش؟ خواهش می کنم!
_بله ولی بیهوشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_مهم نیست...همین که ببینم داره نفس می کشه برای من کافیه.
نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت
_دنبالم بیا.
سری تکون دادم و پشت سره دکتر به راه افتادم.
مقابل اتاقی ایستاد و درو باز کرد.
کنار رفت تا من وارد بشم.
همین که پام و داخل اتاق گذاشتم نگاهم جلب بدن بی جون اهورا شد که روی تخت افتاده بود.
دوست داشتم بمیرم ولی توی همچین وضعیتی نبینمش...
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
ته دلم خالی شد!
با اضطراب پرسیدم
_فقط چی؟
با اندوه بازدمش و بیرون فرستاد و گفت
_فقط ممکنه یه چند وقتی نتونه روی پاهاش بایسته و یا راه بره...گلوله نزدیک ستون فقراتش خورده بود و ما به سختی عملش کردیم...همین زنده موندش هم یه موهبت!
سرم و پایین انداختم و با بغض مشغول بازی با انگشتام شدم.
هر اتفاقی هم که برای اهورا بیوفته ذره ای از علاقه ی من بهش کم نمیشه...
_راستی نگفتید کی این بلا رو سرش آورده؟
همون دروغایی که هلیا یادم داده بود و به پلیسا هم گفته بودم تحویلش دادم
_من واقعا نمی دونم...ته باغ اینجوری پیداش کردم.
هلیا ازم خواسته بود تا وقتی که سامان و پیدا نکرده چیزی به کسی نگم.
شاید بهتر بود که حقیقت و به زبون بیارم و بگم که کاره سامان بوده اما هیچ مدرکی وجود نداشت و پلیس هم اقدامی به دستگیری سامان نمی کرد.
تنها راهش این بود که خوده اهورا بهوش بیاد و همه چیزو بگه..
دکتر سری تکون داد و خواست بره که پرسیدم
_می تونم ببینمش؟ خواهش می کنم!
_بله ولی بیهوشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_مهم نیست...همین که ببینم داره نفس می کشه برای من کافیه.
نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت
_دنبالم بیا.
سری تکون دادم و پشت سره دکتر به راه افتادم.
مقابل اتاقی ایستاد و درو باز کرد.
کنار رفت تا من وارد بشم.
همین که پام و داخل اتاق گذاشتم نگاهم جلب بدن بی جون اهورا شد که روی تخت افتاده بود.
دوست داشتم بمیرم ولی توی همچین وضعیتی نبینمش...
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۲.۲k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.