رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۳۹
ما رو نگاه کرد و با خنده گفت
الینا:یه خورده خودتونو جم و جور کنین اخه این چه وضعیه
باز راشا بهتره تمنا بپر تو دست شویی تا کسی نیومده
یه نگاه به راشا کردم دیدم
صورتش هنوز تو شکه ورود ایلیاس
پیراهنش هم از کمر بندش در اومده بود
موهاش هم به هم ریخته بود
یه نگاه به خودم کردم که از خجالت اب شدم رفت
دکمه های جلوی لباسم که کامل بااااز
شلوارم هم شده بود شبیه کسی که تازه از سر جالیز برگشته بودن
موهام هر کدوم به یه طرف سیخ شده بود
سریع دوییدم سمت دستشویی تو اتاق و شروع کردم به مرتب کردن موهام و لباسام
از دستشویی بیرون اومدم
همه بودن از رها بگیر تا رزا و پویا و مادر پدرا و ایلیا و الینا
رها که منو دید گفت
رها:بیا که داری خاله میشی،؟
من:من؟؟
رها:نه عمه وسطی من خانم من هم مثل شما باردارم
اینو کفت و من جیغ کشیدم پریدم بغلش
بعد کلی جوکی بازی فهمیدم که بله خانم سه ماهه حاملس بعد خودش تازه فهمیده
من:رها خیلی لوسی بی احساس خاک تو گورت یه ماه دیگ باید بری تشخیص جنسیت بعد تازه فهمیدی بارداری؟؟ای خاک تو سرت
اونم هی جیع میکشید و از رادوین کمک میخواست و به راشا میگفت زنت رو جمع کن
بعد یه مدت که جو آروم تر شد پویا اومد جلو
پویا:تمنا جان اجی منو رزا قراره بریم روم که ازش به طور رسمی از خانواده اش خاستگاری کنم ازت ممنونم که کمکم کردی و تنهام نذاشتی
من:گمشو دقیق بگو من چکار کردم که خودم نمیدونم
خندید و سری از تاسف تکون داد و رو به راشا گفت
پویا:داداش برات دعا میکنم خدا بهت صبر بده
♡♡♡راشا♡♡♡
وقت ملاقات که تموم شد
تمنا انقدر خسته شده بود که خوابش برد
همین جور نگاهش میکردم و موهاش رو ناز میکردم که موبایلم زنگ خورد
از جام بلند شدم و رفتم بیرون که دیدم شمارش هم ناشناسه هم مال ترکیه
با کنجکاوی جواب دادم
من:بله بفرمایید
+سلام جناب پارسیان سروش هستم مسئول شعبه ی ترکیه
من:آهان بله خوبی چه خبر
سروش:راستش یه مشکل پیش اومده که شما باید به مدت حداقل هفت ماه بیاید ترکیه
و درباره مشکلاتی که برای مهم ترین قراد داد ها بود حرف زد
قرار شد اگ تونستم خودمو برسونم
تماش که قطع شد به سمت در رفتم باید نظر تمنا رو هم بدونم
در رو باز کردم
دیدم بیداره
لبخند زد که منم با لبخند جواب دادم
کنار تخت رو صندلی نشستم
من:تمنا همین الان جایگزینم تو ترکیه که مهندس سروشه زنگ زد یه مشکل پیش اومده که باید برم ولی...
وسط حرفم پرید
تمنا:باهم میریم ترکیه هم یه آب و هوا عوض میکنیم حالا چند مدت هست؟؟
من:حداقل هفت ماه
آروم و زمزمه مانند
تمنا:میشه ماه آخرم
لبخند زد
تمنا:باش اشکال نداره میریم فقط میشه دکتر رو صدا کنی؟؟
پیشونیش رو ب*و*س*ی*د*م
من:هر چی خانمم بگه
پارت_۳۹
ما رو نگاه کرد و با خنده گفت
الینا:یه خورده خودتونو جم و جور کنین اخه این چه وضعیه
باز راشا بهتره تمنا بپر تو دست شویی تا کسی نیومده
یه نگاه به راشا کردم دیدم
صورتش هنوز تو شکه ورود ایلیاس
پیراهنش هم از کمر بندش در اومده بود
موهاش هم به هم ریخته بود
یه نگاه به خودم کردم که از خجالت اب شدم رفت
دکمه های جلوی لباسم که کامل بااااز
شلوارم هم شده بود شبیه کسی که تازه از سر جالیز برگشته بودن
موهام هر کدوم به یه طرف سیخ شده بود
سریع دوییدم سمت دستشویی تو اتاق و شروع کردم به مرتب کردن موهام و لباسام
از دستشویی بیرون اومدم
همه بودن از رها بگیر تا رزا و پویا و مادر پدرا و ایلیا و الینا
رها که منو دید گفت
رها:بیا که داری خاله میشی،؟
من:من؟؟
رها:نه عمه وسطی من خانم من هم مثل شما باردارم
اینو کفت و من جیغ کشیدم پریدم بغلش
بعد کلی جوکی بازی فهمیدم که بله خانم سه ماهه حاملس بعد خودش تازه فهمیده
من:رها خیلی لوسی بی احساس خاک تو گورت یه ماه دیگ باید بری تشخیص جنسیت بعد تازه فهمیدی بارداری؟؟ای خاک تو سرت
اونم هی جیع میکشید و از رادوین کمک میخواست و به راشا میگفت زنت رو جمع کن
بعد یه مدت که جو آروم تر شد پویا اومد جلو
پویا:تمنا جان اجی منو رزا قراره بریم روم که ازش به طور رسمی از خانواده اش خاستگاری کنم ازت ممنونم که کمکم کردی و تنهام نذاشتی
من:گمشو دقیق بگو من چکار کردم که خودم نمیدونم
خندید و سری از تاسف تکون داد و رو به راشا گفت
پویا:داداش برات دعا میکنم خدا بهت صبر بده
♡♡♡راشا♡♡♡
وقت ملاقات که تموم شد
تمنا انقدر خسته شده بود که خوابش برد
همین جور نگاهش میکردم و موهاش رو ناز میکردم که موبایلم زنگ خورد
از جام بلند شدم و رفتم بیرون که دیدم شمارش هم ناشناسه هم مال ترکیه
با کنجکاوی جواب دادم
من:بله بفرمایید
+سلام جناب پارسیان سروش هستم مسئول شعبه ی ترکیه
من:آهان بله خوبی چه خبر
سروش:راستش یه مشکل پیش اومده که شما باید به مدت حداقل هفت ماه بیاید ترکیه
و درباره مشکلاتی که برای مهم ترین قراد داد ها بود حرف زد
قرار شد اگ تونستم خودمو برسونم
تماش که قطع شد به سمت در رفتم باید نظر تمنا رو هم بدونم
در رو باز کردم
دیدم بیداره
لبخند زد که منم با لبخند جواب دادم
کنار تخت رو صندلی نشستم
من:تمنا همین الان جایگزینم تو ترکیه که مهندس سروشه زنگ زد یه مشکل پیش اومده که باید برم ولی...
وسط حرفم پرید
تمنا:باهم میریم ترکیه هم یه آب و هوا عوض میکنیم حالا چند مدت هست؟؟
من:حداقل هفت ماه
آروم و زمزمه مانند
تمنا:میشه ماه آخرم
لبخند زد
تمنا:باش اشکال نداره میریم فقط میشه دکتر رو صدا کنی؟؟
پیشونیش رو ب*و*س*ی*د*م
من:هر چی خانمم بگه
۹۵.۸k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.