رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت:۳۶
راشا زل زده بود به من
مادر جون تبریک گفت و بلند شد تا به بقیه هم خبر بده
راشا بلند شد و دستم رو گرفت
بلندم کرد و همراه خودش کشید
رفتیم سمت اتاق قبلی خودش
در رو باز کرد
نشوندم رو تخت و جلوم زانو زد
راشا:تمنام راسته؟تو داری مادر میشی؟مادر بچه من؟من دارم پدر میشم؟پدر فرزند عشقم؟
من:پدر شدن رو آره پدر شدنت مبارک
یه پوزخند زدم
من:ولی نمیدونم مادر بچت عشقت هست یا نه اخه اسم من تمناس نه رزا که عشق شماس
خواست حرفی بزنه گه سریع بلند شدم و از اتاق زدم بیرون
@@@@@
پویا:الو سلام خوبی
من:سلام ممنون خوبی
پویا:تشکر،میگم تمنا میشه تا یه ساعت دیگ بیای کافه.....
من:آره ولی چیزی شده پویا؟؟
پویا:نه فقط یه کار کوچیک باهات دارم
من:باش پس خودمو میرسونم
پویا:ممنون منتظرم
و قطع کردم
از روز مهمونی حدود یک ماه و نیم میگذره تو این یک ماه و نیم رزا دیگ نمیپره بغل راشا خیلی تماس فیزیکی داشته باشن در حد سلام دادنه
میونه خوبی هم با هم پیدا کردیم
و اما راشا
زیاد باهاش حرف نمیزنم
همش سرد برخورد میکنم
برگشتم تو اتاق خودم ولی دیگ مثل هفته اول زندگیمون تو بغلش نمیخوابم
رزا بعد از مهمونی زیاد میره بیرون ولی کجا رو نمیدونم
بهم گفته داره عاشق میشه ولی شخصش رو نگفته
آماده شدم و رفتم سمت کافه ای که با پویا قرار دارم
به کافه که رسیدم دیدمش
بعد سلام و نشستن و سفارش دادن ها چند لحظه سکوت کرد و بعدش به حرف اومد
پویا:اول که دیدمش به دلم نشست
باهاش حرف زدم و بهش پیشنهاد دادم تو دیدن تهران همراهیش کنم
اونم با روی باز قبول کرد
هر روز که میگذشت بیشتر بهش حساس میشدم
تا اینکه فهمیدم عاشق شدم
به اینجا که رسید قهوه و کیک هامون رو اوردن
به چشام نگاه کرد
پویا:تمنا اجی برام خواهری میکنی؟؟
من من عاشق رزا شدم
با این حرفش فنجون توی دستم از حرکت ایستاد
پویا به شکه شدن من اهمیت نداد و شروع کرد از خوبی های رزا گفتن
گفت و منم قانع کرد
گفت و منم مشتاق به وصال یه عشقش کرد
بهش اطمینان دادم که کمکش کنم
گفتم تو دکتری،تحصیل کرده ایی،دوسش داری نگران نباش خودم پشتتم
ازش خداحافظی کردم و حرکت کردم به سوی خونه
تو حال نشسته بودم
تو فکر بودم که ت این سه روز که گذشت هیچ کاری نکردم برای پویا
که رزا اومد کنارم
همین جوری میوه پوست میکند و حرف میزد
رزا:پنج سال پیش فهمیدم دوسش دارم
خب به خودم حق میدادم
هم از نظر قیافه خوب بود هم اخلاق هم پسر عموم بود
تا بهش گفتم دوسش دارم
جوری که غرورم نشکنه گفت که این احساش اشتباهه و احساس او به من برادرانس
گفت عاشق یه دختره که همکلاسشه گفت اسمش تمناس
گفت همه چیزش تکه نمونس
ازم فاصله میگرفت و من تمنایی که تو ذهنم بود رو لعنت میکردم
تا اینکه خبر عروسیتون رسید
پارت:۳۶
راشا زل زده بود به من
مادر جون تبریک گفت و بلند شد تا به بقیه هم خبر بده
راشا بلند شد و دستم رو گرفت
بلندم کرد و همراه خودش کشید
رفتیم سمت اتاق قبلی خودش
در رو باز کرد
نشوندم رو تخت و جلوم زانو زد
راشا:تمنام راسته؟تو داری مادر میشی؟مادر بچه من؟من دارم پدر میشم؟پدر فرزند عشقم؟
من:پدر شدن رو آره پدر شدنت مبارک
یه پوزخند زدم
من:ولی نمیدونم مادر بچت عشقت هست یا نه اخه اسم من تمناس نه رزا که عشق شماس
خواست حرفی بزنه گه سریع بلند شدم و از اتاق زدم بیرون
@@@@@
پویا:الو سلام خوبی
من:سلام ممنون خوبی
پویا:تشکر،میگم تمنا میشه تا یه ساعت دیگ بیای کافه.....
من:آره ولی چیزی شده پویا؟؟
پویا:نه فقط یه کار کوچیک باهات دارم
من:باش پس خودمو میرسونم
پویا:ممنون منتظرم
و قطع کردم
از روز مهمونی حدود یک ماه و نیم میگذره تو این یک ماه و نیم رزا دیگ نمیپره بغل راشا خیلی تماس فیزیکی داشته باشن در حد سلام دادنه
میونه خوبی هم با هم پیدا کردیم
و اما راشا
زیاد باهاش حرف نمیزنم
همش سرد برخورد میکنم
برگشتم تو اتاق خودم ولی دیگ مثل هفته اول زندگیمون تو بغلش نمیخوابم
رزا بعد از مهمونی زیاد میره بیرون ولی کجا رو نمیدونم
بهم گفته داره عاشق میشه ولی شخصش رو نگفته
آماده شدم و رفتم سمت کافه ای که با پویا قرار دارم
به کافه که رسیدم دیدمش
بعد سلام و نشستن و سفارش دادن ها چند لحظه سکوت کرد و بعدش به حرف اومد
پویا:اول که دیدمش به دلم نشست
باهاش حرف زدم و بهش پیشنهاد دادم تو دیدن تهران همراهیش کنم
اونم با روی باز قبول کرد
هر روز که میگذشت بیشتر بهش حساس میشدم
تا اینکه فهمیدم عاشق شدم
به اینجا که رسید قهوه و کیک هامون رو اوردن
به چشام نگاه کرد
پویا:تمنا اجی برام خواهری میکنی؟؟
من من عاشق رزا شدم
با این حرفش فنجون توی دستم از حرکت ایستاد
پویا به شکه شدن من اهمیت نداد و شروع کرد از خوبی های رزا گفتن
گفت و منم قانع کرد
گفت و منم مشتاق به وصال یه عشقش کرد
بهش اطمینان دادم که کمکش کنم
گفتم تو دکتری،تحصیل کرده ایی،دوسش داری نگران نباش خودم پشتتم
ازش خداحافظی کردم و حرکت کردم به سوی خونه
تو حال نشسته بودم
تو فکر بودم که ت این سه روز که گذشت هیچ کاری نکردم برای پویا
که رزا اومد کنارم
همین جوری میوه پوست میکند و حرف میزد
رزا:پنج سال پیش فهمیدم دوسش دارم
خب به خودم حق میدادم
هم از نظر قیافه خوب بود هم اخلاق هم پسر عموم بود
تا بهش گفتم دوسش دارم
جوری که غرورم نشکنه گفت که این احساش اشتباهه و احساس او به من برادرانس
گفت عاشق یه دختره که همکلاسشه گفت اسمش تمناس
گفت همه چیزش تکه نمونس
ازم فاصله میگرفت و من تمنایی که تو ذهنم بود رو لعنت میکردم
تا اینکه خبر عروسیتون رسید
۹۱.۱k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.