رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۳۵
شریع رفتم سمت خونه مادر پدر جون
که رزا رو هم اونجا دیدم
تازه داغ دلم تازه شد
تموم این خوشحالی هام پرید
مادر جون گفت که تو این هفته برای رزا یه جشن میگیرن که دوستای خانوادگی دعوتن
با رزا به خونه برگشتم
ناهار درست کردم و میز رو چیدم
@@@@@@@
دارم آماده میشم برای جشن
تو این مدت هم با رزا سرد بودم هم با راشا
در هر حالی سعی میکردم جلوشون نباشم
و موفق هم بودم راشا دیگ کاملا کلافه شده بود و ببشتر از اون هم نگرانم بود
چون از نظر خورد و خوراک سهل انگاری میکردم
هنوز کسی نمیدونست من حامله ام
میخوام امشب به همه اعلام کنم
نمیخوام ضعیف باشم که عشقم رو از دست بدم
میخوام تلاش کنم
من بدون راشا زنده نیستم
بدون حرف نشستم تو حال تا اونا هم بیان
که صدای خنده ی رزا بلند شد
رزا:راشایی بیا دیگ دیر شد تمنا منتظره
راشا:اومدم اومدم
وقتی اومدن پوزخند زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه پدر جون
جلوی درشون که ایستادیم چشمم خورد به پویا
آخیش حداقل از این تنهایی ببرون میام
هر چند هنوز راشا در نباشه که دلیل سرد شدنم رو بفهمی ولی من نمیخوام بدونه
دل منو شکست
ازش دلخورم
ولی هنوز دوسش دارم بیشتر از قبل عاشقشم
پویا اومد سمتمون با راشا دست داد
پویا:به سلام آقای بکسر خوبی؟
راشا:پویا جان مگه من ازت معذرت خواهی نکردم؟بسه دیگ برادر من
پویا😂 😂 خوب بابا شوخی کردم چرا قاطی میکنی
بعد اومد سمت من
پویا:سلام احوالت چه خبر کم پیدایی
من:سلام خوبم ممنون خودت که میدونی پس جای گله نیست
تنها کسایی که از بچه خبر دارن الهام و پویا هستن که قبول کردن به کسی چیزی نگن فعلا
من از نوجوانی با پویا و خانوادش که دوست خانوادگی مون بودن میونه خوبی داشتم و هنوز هم دارم
پویا اومد به رزا سلام کنه که فکر کنم دلش کف کرد جلو رزا
خخخخخخخ
که فقط همو نگاه میکردن راشا سکوت رو شکست
راشا:بهتره بریم تو حال تمنا زیاد خوب نیست
یه پشت چشم نازک کردم و رفتم تو که پویا هم با خنده پشت سرم اومد و اون دوتا پشتش
وارد که شدیم به همه سلام کردیم
مهمونی در همون حد دورهمی بود چون دلیلی نداشت بزن برقصی در کار باشه
به سمت خانواده خودم و راشا رفتم
سلامکردم و پیش مادر جون نشستم به ترتیب راشا،رزا و پویا هم کنارم نشستن
مادر جون از هر دری باهام حرف زد تا رسید به حرفی که من منتظرش بودم
با شیطنت گفت
مادر جون:خوب عزیزدلم من کی نوه دار میشم؟؟
یه لبخند شاد زدم
همه ساکت نگام میکردن به جز راشا که داشت چایی میخورد
من:والا مادر جون راستش رو بخواین هشت ماه و دو هفته مونده که بچه نه ماهش بشه
تا حرفم تموم شد تموم چایی تو دهن راشا ریخت رو صندلی رو به رو که خداروشکر خالی بود
وگرنه بدبخت اون طرف
همه با شادی تبریک گفتن
مخصوصا رزا
پارت_۳۵
شریع رفتم سمت خونه مادر پدر جون
که رزا رو هم اونجا دیدم
تازه داغ دلم تازه شد
تموم این خوشحالی هام پرید
مادر جون گفت که تو این هفته برای رزا یه جشن میگیرن که دوستای خانوادگی دعوتن
با رزا به خونه برگشتم
ناهار درست کردم و میز رو چیدم
@@@@@@@
دارم آماده میشم برای جشن
تو این مدت هم با رزا سرد بودم هم با راشا
در هر حالی سعی میکردم جلوشون نباشم
و موفق هم بودم راشا دیگ کاملا کلافه شده بود و ببشتر از اون هم نگرانم بود
چون از نظر خورد و خوراک سهل انگاری میکردم
هنوز کسی نمیدونست من حامله ام
میخوام امشب به همه اعلام کنم
نمیخوام ضعیف باشم که عشقم رو از دست بدم
میخوام تلاش کنم
من بدون راشا زنده نیستم
بدون حرف نشستم تو حال تا اونا هم بیان
که صدای خنده ی رزا بلند شد
رزا:راشایی بیا دیگ دیر شد تمنا منتظره
راشا:اومدم اومدم
وقتی اومدن پوزخند زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه پدر جون
جلوی درشون که ایستادیم چشمم خورد به پویا
آخیش حداقل از این تنهایی ببرون میام
هر چند هنوز راشا در نباشه که دلیل سرد شدنم رو بفهمی ولی من نمیخوام بدونه
دل منو شکست
ازش دلخورم
ولی هنوز دوسش دارم بیشتر از قبل عاشقشم
پویا اومد سمتمون با راشا دست داد
پویا:به سلام آقای بکسر خوبی؟
راشا:پویا جان مگه من ازت معذرت خواهی نکردم؟بسه دیگ برادر من
پویا😂 😂 خوب بابا شوخی کردم چرا قاطی میکنی
بعد اومد سمت من
پویا:سلام احوالت چه خبر کم پیدایی
من:سلام خوبم ممنون خودت که میدونی پس جای گله نیست
تنها کسایی که از بچه خبر دارن الهام و پویا هستن که قبول کردن به کسی چیزی نگن فعلا
من از نوجوانی با پویا و خانوادش که دوست خانوادگی مون بودن میونه خوبی داشتم و هنوز هم دارم
پویا اومد به رزا سلام کنه که فکر کنم دلش کف کرد جلو رزا
خخخخخخخ
که فقط همو نگاه میکردن راشا سکوت رو شکست
راشا:بهتره بریم تو حال تمنا زیاد خوب نیست
یه پشت چشم نازک کردم و رفتم تو که پویا هم با خنده پشت سرم اومد و اون دوتا پشتش
وارد که شدیم به همه سلام کردیم
مهمونی در همون حد دورهمی بود چون دلیلی نداشت بزن برقصی در کار باشه
به سمت خانواده خودم و راشا رفتم
سلامکردم و پیش مادر جون نشستم به ترتیب راشا،رزا و پویا هم کنارم نشستن
مادر جون از هر دری باهام حرف زد تا رسید به حرفی که من منتظرش بودم
با شیطنت گفت
مادر جون:خوب عزیزدلم من کی نوه دار میشم؟؟
یه لبخند شاد زدم
همه ساکت نگام میکردن به جز راشا که داشت چایی میخورد
من:والا مادر جون راستش رو بخواین هشت ماه و دو هفته مونده که بچه نه ماهش بشه
تا حرفم تموم شد تموم چایی تو دهن راشا ریخت رو صندلی رو به رو که خداروشکر خالی بود
وگرنه بدبخت اون طرف
همه با شادی تبریک گفتن
مخصوصا رزا
۷۴.۸k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.