رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۳۴
رفتم و رزا رو با لبخند بی روح به اتاقش راهنمایی کردم اونم گفت میخوابه تا راشا بیاد
بازم شکستم
منم رفتم سمت اتاق دیگ و وسایل خودمو از اتاق مشترک به اونجا انتقال دادم
و با خودم تصمیم گرفتم کاری نکنم که سد راه عشقم باشم
سر سفره فقط با غذام بازی میکردم
تو بحث اونا شرکت نمیکردم
موقع خواب وقتی رزا رفت تو اتاق خودش منم رفتم سمت اتاق جدیدم
تو اتاق بودم که راشا اومد تو
با عصبانیت گفت
راشا:تمنا این مسخره بازیا چیه؟؟
من:چیزی نیست میخوام تنها باشم برو بیرون فقط برو
خواست چیزی بگه که نذاشتم
من:میری بیرون یا داد بزنم؟
کلافه رفت بیرون
خودمو انداختم رو تخت و گریه کردم
انقدر گریه کردم که خوابم برد
♡♡♡راشا♡♡♡
واقعا باورم نمیشه
تمنام
همه کسم
همسرم
امشب پیشم نخوابید
هیچی نخورد
با غم به رزا نگاه میکرد
به من نگاه میکرد
حرف نمی زد
آخه من بدون تمنام خوابم نمیبره
اااااااااااااه
راه افتادم سمت اتاق تمنا
چون تختش دو نفره بود راحت میشد کنارش خوابید
بغلش کردم که زمزمه کرد
تمنا:راشا
من:جان دلم
با بغض گفت
تمنا:تنهام نزار دنیام تویی قول بده هستی قول بده عاشقم میمونی
من:قول میدم نفسم قول میدم عمر من
و سفت بغلش کردم و با هم خوابیدیم
♡♡♡تمنا♡♡♡
صبح با خواب آلودگی شدید و مزه آهن تو دهنم بیدار شدم
راشا رفنه بود شرکت رزا هم نامه گذاشته بود گفته بود میره به چند جا سر بزنه
سرم گیج میرفت
حالم اصلا خوب نبود
لباس پوشیدم کیفم رو برداشتم
زنگ زدم آژانس
حال رانندگی نداشتم
سوار ماشین شدم و ادرس مطب پزشک خانواده خودم رو دادم
وقتی رسیدیم به راننده گفتم وایسا تا بیام
رفتمبالا
تو مطب سه تا بیمار ببشتر نبودن
ولی جون برای من پزشک خانواده بود اولین نفر رفتم تو
پزشک خانواده من الهام
دوست دوره راهنمایی منو رها که اون رفت تجربی ما دو تا رفتیم ریاضی
یه دختر سفید با چشم و ابرو مشکی لبای قلوه ایی و چشمای درشت
من:سلام
الهام:سلااااام عروس خانم خوبی راشا خوبه؟از خاله و عمو چه خبر خوبن؟
ن:خوبن الهام معاینم میکنی خواهری؟
الهام:آره حتما
من:چند روزه احساس خواب آلودگی دارم ولی امروز بدتر شد و همراهش مزه آهن تو دهنمه و سرگیجه دارم
همون جور که داشت نبض میگرفت گفت
الهام:رابطه داشتی؟
با خجالت سر تکون دادم
الهام:خوب مس مبارکه شما مادر یه بچه هفت روزه هستین
تا چنددقیقه باور نمیکردم
هی دلیل میخواستم
که الهام هم با حوصله بهم گفت مادرایی که حس مادرانه قوی دارن هفته های اول و دوم بارداری این حس ها رو دارن
و نبض دومی که دارم اینو تایید میکنه
و گفت مواظب باشم چون بدنم تو این چند ماه اول خیلی ضعیف میشه
از شادی رو ابرها بودم
بعد خداحافظی با الی
پارت_۳۴
رفتم و رزا رو با لبخند بی روح به اتاقش راهنمایی کردم اونم گفت میخوابه تا راشا بیاد
بازم شکستم
منم رفتم سمت اتاق دیگ و وسایل خودمو از اتاق مشترک به اونجا انتقال دادم
و با خودم تصمیم گرفتم کاری نکنم که سد راه عشقم باشم
سر سفره فقط با غذام بازی میکردم
تو بحث اونا شرکت نمیکردم
موقع خواب وقتی رزا رفت تو اتاق خودش منم رفتم سمت اتاق جدیدم
تو اتاق بودم که راشا اومد تو
با عصبانیت گفت
راشا:تمنا این مسخره بازیا چیه؟؟
من:چیزی نیست میخوام تنها باشم برو بیرون فقط برو
خواست چیزی بگه که نذاشتم
من:میری بیرون یا داد بزنم؟
کلافه رفت بیرون
خودمو انداختم رو تخت و گریه کردم
انقدر گریه کردم که خوابم برد
♡♡♡راشا♡♡♡
واقعا باورم نمیشه
تمنام
همه کسم
همسرم
امشب پیشم نخوابید
هیچی نخورد
با غم به رزا نگاه میکرد
به من نگاه میکرد
حرف نمی زد
آخه من بدون تمنام خوابم نمیبره
اااااااااااااه
راه افتادم سمت اتاق تمنا
چون تختش دو نفره بود راحت میشد کنارش خوابید
بغلش کردم که زمزمه کرد
تمنا:راشا
من:جان دلم
با بغض گفت
تمنا:تنهام نزار دنیام تویی قول بده هستی قول بده عاشقم میمونی
من:قول میدم نفسم قول میدم عمر من
و سفت بغلش کردم و با هم خوابیدیم
♡♡♡تمنا♡♡♡
صبح با خواب آلودگی شدید و مزه آهن تو دهنم بیدار شدم
راشا رفنه بود شرکت رزا هم نامه گذاشته بود گفته بود میره به چند جا سر بزنه
سرم گیج میرفت
حالم اصلا خوب نبود
لباس پوشیدم کیفم رو برداشتم
زنگ زدم آژانس
حال رانندگی نداشتم
سوار ماشین شدم و ادرس مطب پزشک خانواده خودم رو دادم
وقتی رسیدیم به راننده گفتم وایسا تا بیام
رفتمبالا
تو مطب سه تا بیمار ببشتر نبودن
ولی جون برای من پزشک خانواده بود اولین نفر رفتم تو
پزشک خانواده من الهام
دوست دوره راهنمایی منو رها که اون رفت تجربی ما دو تا رفتیم ریاضی
یه دختر سفید با چشم و ابرو مشکی لبای قلوه ایی و چشمای درشت
من:سلام
الهام:سلااااام عروس خانم خوبی راشا خوبه؟از خاله و عمو چه خبر خوبن؟
ن:خوبن الهام معاینم میکنی خواهری؟
الهام:آره حتما
من:چند روزه احساس خواب آلودگی دارم ولی امروز بدتر شد و همراهش مزه آهن تو دهنمه و سرگیجه دارم
همون جور که داشت نبض میگرفت گفت
الهام:رابطه داشتی؟
با خجالت سر تکون دادم
الهام:خوب مس مبارکه شما مادر یه بچه هفت روزه هستین
تا چنددقیقه باور نمیکردم
هی دلیل میخواستم
که الهام هم با حوصله بهم گفت مادرایی که حس مادرانه قوی دارن هفته های اول و دوم بارداری این حس ها رو دارن
و نبض دومی که دارم اینو تایید میکنه
و گفت مواظب باشم چون بدنم تو این چند ماه اول خیلی ضعیف میشه
از شادی رو ابرها بودم
بعد خداحافظی با الی
۸۲.۱k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.