Doubles of love
#Doubles_of_love
#دوراهی_عشق
پارت سی و ششم(۳۶)
*این سوک*
جلوی در بیمارستان منتظر بودم تا بیاد و از اینجا باهم بریم بیرون نمیدونم برای چی شاید برای اینکه جو زندگیمون رو عوض کنیم و یا شاید برای اینکه بتونیم درد و غصه های گذشته هامون رو فراموش کنیم همین جوری منتظر بودم که ماشینی رو به روم ایستاد و پسری از داخل ماشین برام دست تکون داد بله درسته اون هوسوک بود... داخل ماشین نشستم در حال بستن کمربند بودن که:
هوسوک: امروز اولین روزه... کجا بریم اونی؟؟؟
×اونی؟؟؟
_ آره دیگه از همون چند سال پیش تا الان که بهت میگفتم اونی نیست یادت نیست؟؟؟
اون راست میگفت یاد اون روز افتادم چقدر زود فراموشش کرده بودم ولی:
× صبر کن ببینم من که همسن توام پس اونی نمیشم که. اونیت نیستم...
_ راست میگی ولی از روی عادته... خوب حالا کجا بریم؟
×(بعد از کمی درنگ) بریم شهربازی خیلی وقته که شهربازی نرفتم و اشارهای به پاهام کردم...
_ راست میگی بریم راستش تو نظر بعضیها شاید مسخره بیاد ولی من خیلی دوست دارم؟؟؟
×دوسم داری؟😳
_نظرتو گفتم...
×خاک عالم به سرم:/
*هوسوک*
به سمت شهربازی معروف سئول حرکت کردیم دلم میخواست باهاش تمام جای جای این شهر بازی و تمام وسایلش رو باهاش سوار بشم به سمت داخل حرکت کردیم دو تا؟ ده تا؟ بیست تا؟ یا سی تا؟؟؟ نه من چهل تا بلیط خریدم واسه هرکدوممون بیست تا ا هرچقدر هم بازی میکردیم تموم نمی شد اولین کاری که کردیم رفتیم سوار ترن هوایی شدیم خدایی دیگه سوارش میشم گوشمو از جاش کند دختره طرف چپم نشسته بود گوشه چپم دیگه کار نمیکنه... بعد از اون سوارم قطار وحشت شدیم خداییش دخترا از چیه اینا میترسن مگه ترس دار؟؟ه یهو این سوک از شدت ترس خودشو به سمت من پرت کرد و روی من افتاد چند لحظه اون تو خودش نبود و خودشو به من می فشرد و محکم بغلم کرد و بعد از چند دقیقه به خودش اومد چشماش رو به سمت من برگردوند و مستقیم با اون چشمای نافذ و گیراش بهم نگاه کرد... آدم دوست داشت تمام عمرش تو اون چشما غرق بشه و بعد از چند لحظه که به خودش اومد خودشو جمع و جور کرد و بلند شد...
این سوک: من...من از این نمیترسم فقط خواستم یکم جوّ ببرم بالا ×آره آره از مِن مِن کردنت معلومه...خیلی معلومه که اصلاً نمیترسی... آفرین دختر شجاع...
_ منو مسخره می کنی حتما خودتم پسر شجاعی...
سوار ترامبلی شدیم... هیچوقت انقدر بپر بپر نکرده بودم...
دوتامون فقط میخندیدیم و بعدش سوار چرخ و فلک و... شدیم از اون طرف رفتیم تا بستنی بخریم که یهو این سوک رو پیدا نکردم نگاهمو به سمت عقب بردم... چند قدم عقب تر از خودم دیدمش چند قدم به عقب برگشتم اونو دیدم با چشمانی که به یک نفر خیره بود: هیونگم...یونگی
#دوراهی_عشق
پارت سی و ششم(۳۶)
*این سوک*
جلوی در بیمارستان منتظر بودم تا بیاد و از اینجا باهم بریم بیرون نمیدونم برای چی شاید برای اینکه جو زندگیمون رو عوض کنیم و یا شاید برای اینکه بتونیم درد و غصه های گذشته هامون رو فراموش کنیم همین جوری منتظر بودم که ماشینی رو به روم ایستاد و پسری از داخل ماشین برام دست تکون داد بله درسته اون هوسوک بود... داخل ماشین نشستم در حال بستن کمربند بودن که:
هوسوک: امروز اولین روزه... کجا بریم اونی؟؟؟
×اونی؟؟؟
_ آره دیگه از همون چند سال پیش تا الان که بهت میگفتم اونی نیست یادت نیست؟؟؟
اون راست میگفت یاد اون روز افتادم چقدر زود فراموشش کرده بودم ولی:
× صبر کن ببینم من که همسن توام پس اونی نمیشم که. اونیت نیستم...
_ راست میگی ولی از روی عادته... خوب حالا کجا بریم؟
×(بعد از کمی درنگ) بریم شهربازی خیلی وقته که شهربازی نرفتم و اشارهای به پاهام کردم...
_ راست میگی بریم راستش تو نظر بعضیها شاید مسخره بیاد ولی من خیلی دوست دارم؟؟؟
×دوسم داری؟😳
_نظرتو گفتم...
×خاک عالم به سرم:/
*هوسوک*
به سمت شهربازی معروف سئول حرکت کردیم دلم میخواست باهاش تمام جای جای این شهر بازی و تمام وسایلش رو باهاش سوار بشم به سمت داخل حرکت کردیم دو تا؟ ده تا؟ بیست تا؟ یا سی تا؟؟؟ نه من چهل تا بلیط خریدم واسه هرکدوممون بیست تا ا هرچقدر هم بازی میکردیم تموم نمی شد اولین کاری که کردیم رفتیم سوار ترن هوایی شدیم خدایی دیگه سوارش میشم گوشمو از جاش کند دختره طرف چپم نشسته بود گوشه چپم دیگه کار نمیکنه... بعد از اون سوارم قطار وحشت شدیم خداییش دخترا از چیه اینا میترسن مگه ترس دار؟؟ه یهو این سوک از شدت ترس خودشو به سمت من پرت کرد و روی من افتاد چند لحظه اون تو خودش نبود و خودشو به من می فشرد و محکم بغلم کرد و بعد از چند دقیقه به خودش اومد چشماش رو به سمت من برگردوند و مستقیم با اون چشمای نافذ و گیراش بهم نگاه کرد... آدم دوست داشت تمام عمرش تو اون چشما غرق بشه و بعد از چند لحظه که به خودش اومد خودشو جمع و جور کرد و بلند شد...
این سوک: من...من از این نمیترسم فقط خواستم یکم جوّ ببرم بالا ×آره آره از مِن مِن کردنت معلومه...خیلی معلومه که اصلاً نمیترسی... آفرین دختر شجاع...
_ منو مسخره می کنی حتما خودتم پسر شجاعی...
سوار ترامبلی شدیم... هیچوقت انقدر بپر بپر نکرده بودم...
دوتامون فقط میخندیدیم و بعدش سوار چرخ و فلک و... شدیم از اون طرف رفتیم تا بستنی بخریم که یهو این سوک رو پیدا نکردم نگاهمو به سمت عقب بردم... چند قدم عقب تر از خودم دیدمش چند قدم به عقب برگشتم اونو دیدم با چشمانی که به یک نفر خیره بود: هیونگم...یونگی
۶۴.۵k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.