ناجی پارت ٣٧
#ناجی #پارت_٣٧
همون لحظه امیر علی گفت
~ادما تو زندگیشون اشتباهات زیادی مرتکب میشن ک سر منشا اون کار اولش عمیق فکر نکردن میتونه باشه منم عمیق فکر نکردم و باهات اونجور رفتار کردم و میخواستم لو بدمت ببخشید
+ن نگو این حرفو حق میدم بهت شاید منم جات بودم همین حرفو میزدم همین کارو میکردم
احسان لبخندی زد و گفت
^سه چهار روز دیگ بابا اینا میان فردا بریم کیک رو سفارش بدیم پس فردا هم شروع کنیم ب پخت و پز و دعوت مهمونا ....موافقید امشب بریم بیرون دور دور و شام ب مناسبت ی اتفاقی ک تو زندگیم افتاد
نگار خندید و گفت
-چ مناسبتی
احسان گفت
^ب مناسبت اتمام نفرین کردنات
نگار رو ب من گفتم
-ای دهن لق
خندیدم و چیزی نگفتم
امیر علی گوشیش زنگ خورد و رفت ی گوشه صحبت کنه
محمد رفت رو مبل اون طرف نشست و نگار هم پیشش نشست اخر نفهمیدم بین اینا چی میگذره
احسان امیر علی رو نگاه میکرد و از ایترس پاشو تکون میداد
گفتم
+احسان....
^………
+اقای احسان خان
^بله
+حواست کجاست
^پیش امیر علی
+چیزی شده
^طفلی ی سه سالی بود ی دختری رو میخواست نگفت بهش حالا رفیقش دیروز زنگ زده بهش میگ ک شنیده میخواد دختره ازدواج کنه خیلی داغون شده
+اخ اخ بیچاره
^اره ذهن منم درگیرشه ب خدا ی شب نیس ک ب امیر علی فکر نکنم ولی الان یکی از درگیری های فکریم کم شد...فکر کردن ب تو ک نیستی کم شد
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین احسان گفت
همون لحظه امیر علی گفت
~ادما تو زندگیشون اشتباهات زیادی مرتکب میشن ک سر منشا اون کار اولش عمیق فکر نکردن میتونه باشه منم عمیق فکر نکردم و باهات اونجور رفتار کردم و میخواستم لو بدمت ببخشید
+ن نگو این حرفو حق میدم بهت شاید منم جات بودم همین حرفو میزدم همین کارو میکردم
احسان لبخندی زد و گفت
^سه چهار روز دیگ بابا اینا میان فردا بریم کیک رو سفارش بدیم پس فردا هم شروع کنیم ب پخت و پز و دعوت مهمونا ....موافقید امشب بریم بیرون دور دور و شام ب مناسبت ی اتفاقی ک تو زندگیم افتاد
نگار خندید و گفت
-چ مناسبتی
احسان گفت
^ب مناسبت اتمام نفرین کردنات
نگار رو ب من گفتم
-ای دهن لق
خندیدم و چیزی نگفتم
امیر علی گوشیش زنگ خورد و رفت ی گوشه صحبت کنه
محمد رفت رو مبل اون طرف نشست و نگار هم پیشش نشست اخر نفهمیدم بین اینا چی میگذره
احسان امیر علی رو نگاه میکرد و از ایترس پاشو تکون میداد
گفتم
+احسان....
^………
+اقای احسان خان
^بله
+حواست کجاست
^پیش امیر علی
+چیزی شده
^طفلی ی سه سالی بود ی دختری رو میخواست نگفت بهش حالا رفیقش دیروز زنگ زده بهش میگ ک شنیده میخواد دختره ازدواج کنه خیلی داغون شده
+اخ اخ بیچاره
^اره ذهن منم درگیرشه ب خدا ی شب نیس ک ب امیر علی فکر نکنم ولی الان یکی از درگیری های فکریم کم شد...فکر کردن ب تو ک نیستی کم شد
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین احسان گفت
۵۰.۵k
۲۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.