پارت اول از صفحه ۱و2
پارت اول از صفحه ۱و2
نام فیک:sign mate
نویسنده: silver bunny
با صدای بازشدن ناگهانی در خواب سبکش پاره شد پاهاش رو روی سطح نرم تشک کش و قوسی داد و لبخند کمرنگی زد امروز روز اون بود !
_سنگ ایل چوکا همنیدا.....
_سنگ ایل چوکا همنیدا.....
_سارانگ هانن اوری بکهیونی.....
_سنگ ایل چوکا همنیدا.......
چند باری پلک زد تا موقعیت دستش اومد.لبخند گشادی افتاد روی لب های صورتیش
امروز تولدش بود!نه هر تولدی!تولد هجده سالگی اش !
اما بکهیون یه تغییر اساسی کرده بود . تغییری که همه تویی سن هجده سالگی تجربش میکردن.
با یه حرکت تندی نشست و باعت شد مادرش که کیک به دست لبه تخت نشسته بود از جا بپره
پدرش خنده ای کرد
_بکهیونا زود باش دستت رو نشون بده بابات باید بره سر کار .
(پایان صفحه ۱)
با حرف پدرش برادر کوچکش تهیونگ که حالا داشت سعی میکرد مچ بک رو حتی از روی آستین چک کنه هیجان زده وولی خورد.
_زود باش دیگه ببک!زود باش!زود باش!!!!
بک اخمی بهش کرد.
_هیونگ! بگو هیونگ تا نشونت بدم !!
با حالت کشداری با اخم رو به برادر شیطونش گفت.
مادرش خنده ای کرد .
_بک بابات کار داره لج نکن!
بک لبخند شادی به مادرش زد و بعد دستش رو روی آستین دست راستش گذاشت.
قلبش با سرعت داشت انگار تو گوشش میزد.این لحظه همه چی رو معلوم میکرد .
بک حتی وقتی دوازده شب شده بود مچش رو چک نکرده بود چون میترسید شایعه ای که میگن اگه قبل از صبح تولد هجده سالگیت دستت رو چک کنی هیچ وقت هم نشانت رو پیدا نمی کنی درست باشه.
نمی خواست نفرین شده باشه ! حاظر نبود کوچکترین ریسکی تو این زمینه کنه!
اما حالا چیزی نبود که مانع اش بشه.
(پایان صفحه ۲)
دوستای گلم که دارین این فیک رو میخونین باید بگم که متأسفانه ویسگون جا برای اینکه هر روز سه صفحه بزارم رو نداره و مجبورم هر روز تو دو نوبت براتون بزارم که حدود ساعتای۳بعد از ظهر و ۹شب زمان دقیق شه و چون هر پارت صفحه های زیادی داره هر کدوم رو با صفحه بندی مشخص براتون میزارم
کسایی هم که میخوان از اومدن پارت جدید با خبر بشن کافیه تو کامنت ها بهم بگن✋ ✋ ✋ 😊 😊
مرسی😘 😘
نام فیک:sign mate
نویسنده: silver bunny
با صدای بازشدن ناگهانی در خواب سبکش پاره شد پاهاش رو روی سطح نرم تشک کش و قوسی داد و لبخند کمرنگی زد امروز روز اون بود !
_سنگ ایل چوکا همنیدا.....
_سنگ ایل چوکا همنیدا.....
_سارانگ هانن اوری بکهیونی.....
_سنگ ایل چوکا همنیدا.......
چند باری پلک زد تا موقعیت دستش اومد.لبخند گشادی افتاد روی لب های صورتیش
امروز تولدش بود!نه هر تولدی!تولد هجده سالگی اش !
اما بکهیون یه تغییر اساسی کرده بود . تغییری که همه تویی سن هجده سالگی تجربش میکردن.
با یه حرکت تندی نشست و باعت شد مادرش که کیک به دست لبه تخت نشسته بود از جا بپره
پدرش خنده ای کرد
_بکهیونا زود باش دستت رو نشون بده بابات باید بره سر کار .
(پایان صفحه ۱)
با حرف پدرش برادر کوچکش تهیونگ که حالا داشت سعی میکرد مچ بک رو حتی از روی آستین چک کنه هیجان زده وولی خورد.
_زود باش دیگه ببک!زود باش!زود باش!!!!
بک اخمی بهش کرد.
_هیونگ! بگو هیونگ تا نشونت بدم !!
با حالت کشداری با اخم رو به برادر شیطونش گفت.
مادرش خنده ای کرد .
_بک بابات کار داره لج نکن!
بک لبخند شادی به مادرش زد و بعد دستش رو روی آستین دست راستش گذاشت.
قلبش با سرعت داشت انگار تو گوشش میزد.این لحظه همه چی رو معلوم میکرد .
بک حتی وقتی دوازده شب شده بود مچش رو چک نکرده بود چون میترسید شایعه ای که میگن اگه قبل از صبح تولد هجده سالگیت دستت رو چک کنی هیچ وقت هم نشانت رو پیدا نمی کنی درست باشه.
نمی خواست نفرین شده باشه ! حاظر نبود کوچکترین ریسکی تو این زمینه کنه!
اما حالا چیزی نبود که مانع اش بشه.
(پایان صفحه ۲)
دوستای گلم که دارین این فیک رو میخونین باید بگم که متأسفانه ویسگون جا برای اینکه هر روز سه صفحه بزارم رو نداره و مجبورم هر روز تو دو نوبت براتون بزارم که حدود ساعتای۳بعد از ظهر و ۹شب زمان دقیق شه و چون هر پارت صفحه های زیادی داره هر کدوم رو با صفحه بندی مشخص براتون میزارم
کسایی هم که میخوان از اومدن پارت جدید با خبر بشن کافیه تو کامنت ها بهم بگن✋ ✋ ✋ 😊 😊
مرسی😘 😘
۸۴.۹k
۲۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.