💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــــق....
پارت 145
مهرداد:
غذا که گرم شد گذاشتمش رو میز وظرف گذاشتم نیلوفر تو دریخچال وایساده بود
نگاش کردم وگفتم : چی می خوای
برگشت وگفت : این هه لواشک تو می خوری
متعجب نگاش کردم ورفتم کنارش وایسادم
- نه
از در یخچال درشون آورد وگفت : میگم تو چیزای تلخ دوس داشتی
ازش گرفتم وگفتم : خوب بزارشون سرجاش
نگام کرد درست به چشام موهاش آشفته دورش ریخته بود دیگه جلو من حجاب نمی زد خواسته ای محسن بود نگاهم رو ازش گرفتم
نیلوفر : خسیس
نشست پشت میز وبرای خودش غذا کشید منم نشستم وغذا کشیدم تو سکوت غذامون رو خوردیم نیلوفر بلند شد وگفت : مرسی من جم می کنم
- بزار خودم جم می کنم برو بخواب
نگام کردوگفت : باشه شب بخیر
رفت وسایلو برداشتم ولواشکارو برداشتم انداختم تو سطل زباله می دونستم نیلوفر دنبال یه چیزی در مورد رویاست کسی که من بهش گفته بودم تو زندگیمه واون الان می خواست کنجکاوی کنه
ظرف ها رو گذاشتم تو سینک ورفتم تو سالن رو کاناپه دراز کشیدم خواب به چشام نمیومد هزاران فکر باهم هجوم آورده بودن وداشت سردرد دیونه ام می کرد بلند شدم ورفتم حمام یع دوش آب یخ گرفتم حالم بهتر شد وبرگشتم تو سالن ورو کاناپه ودرازکشیدم تقریبا سه صبح بود خوابیدم
- مهرداد...
چشام باز کردم ومحسن رو نگاه کردم لبخندی زدوگفت :آخ ببخشید داداشی رو تخت تو خوابیدیم
نشستم ودستی به موهام کشیدم
محسن : پاشو صبحانه بخوریم
زن دایی داشت صبحانه آماده می کرد
محسن نگام کردوگفت : چرا انقدر بهم ریخته ای داداش
- چیزی نیس سردرد دارم خوب میشه
محسن : پاشو داداش
رفتم وآب زدم به صورتم ورفتم آشپزخونه محسن پشت میز نشسته بود به زن دایی سلام کردم وبرای خودم یه قهوه غلیظ درست کردم
زن دایی : نیلوفر بیدار نشد
محسن : نه گفت می خوام بخوابم .من میرم جایی کار دارم واسه نهار نمیام
نگاش کردم وچیزی نگفتم زن دایی دایی: کاش بودی محسن جان
محسن : کارم مهمه زن دایی
تو سکوت صبحانه خوردیم منم باید می رفتم بیرون ولی نیلوفر تو اتاق بود واسه همین به محسن گفتم : میشه واسه ام لباس بیاری یه کاری دارم بیرون
محسن متعجب نگام کردوگفت : چرا خودت نمیاری
نگاش کردم دستشو تو موهام برد وبهم ریختشون وگفت : برواتاقت داداشی نیلوفر خوابه منم برم ماشینتم می برم
محسن سوئیچ برداشت ورفت آروم رفتم اتاقم نیلوفر خواب بود از کمدم لباس درآوردم برم گفت : محسن آب میدی بهم ..
نفسمو فوت کردم واز اتاق خارج شدم ورفتم اتاق مطالعه ام که خیلی بهم ریخته بود لباس پوشیدم وبرگشتم زن دایی داشت ظرف ها رو می شست یه لیوان آب ریختم وبردم اتاقم گذاشتم روپاتختی وکیفمو برداشتم واز خونه زدم بیرون نمی تونستم تو خونه ای باشم که اونم هست باید می رفتم دیدن رویا ....
عشـــــــق....
پارت 145
مهرداد:
غذا که گرم شد گذاشتمش رو میز وظرف گذاشتم نیلوفر تو دریخچال وایساده بود
نگاش کردم وگفتم : چی می خوای
برگشت وگفت : این هه لواشک تو می خوری
متعجب نگاش کردم ورفتم کنارش وایسادم
- نه
از در یخچال درشون آورد وگفت : میگم تو چیزای تلخ دوس داشتی
ازش گرفتم وگفتم : خوب بزارشون سرجاش
نگام کرد درست به چشام موهاش آشفته دورش ریخته بود دیگه جلو من حجاب نمی زد خواسته ای محسن بود نگاهم رو ازش گرفتم
نیلوفر : خسیس
نشست پشت میز وبرای خودش غذا کشید منم نشستم وغذا کشیدم تو سکوت غذامون رو خوردیم نیلوفر بلند شد وگفت : مرسی من جم می کنم
- بزار خودم جم می کنم برو بخواب
نگام کردوگفت : باشه شب بخیر
رفت وسایلو برداشتم ولواشکارو برداشتم انداختم تو سطل زباله می دونستم نیلوفر دنبال یه چیزی در مورد رویاست کسی که من بهش گفته بودم تو زندگیمه واون الان می خواست کنجکاوی کنه
ظرف ها رو گذاشتم تو سینک ورفتم تو سالن رو کاناپه دراز کشیدم خواب به چشام نمیومد هزاران فکر باهم هجوم آورده بودن وداشت سردرد دیونه ام می کرد بلند شدم ورفتم حمام یع دوش آب یخ گرفتم حالم بهتر شد وبرگشتم تو سالن ورو کاناپه ودرازکشیدم تقریبا سه صبح بود خوابیدم
- مهرداد...
چشام باز کردم ومحسن رو نگاه کردم لبخندی زدوگفت :آخ ببخشید داداشی رو تخت تو خوابیدیم
نشستم ودستی به موهام کشیدم
محسن : پاشو صبحانه بخوریم
زن دایی داشت صبحانه آماده می کرد
محسن نگام کردوگفت : چرا انقدر بهم ریخته ای داداش
- چیزی نیس سردرد دارم خوب میشه
محسن : پاشو داداش
رفتم وآب زدم به صورتم ورفتم آشپزخونه محسن پشت میز نشسته بود به زن دایی سلام کردم وبرای خودم یه قهوه غلیظ درست کردم
زن دایی : نیلوفر بیدار نشد
محسن : نه گفت می خوام بخوابم .من میرم جایی کار دارم واسه نهار نمیام
نگاش کردم وچیزی نگفتم زن دایی دایی: کاش بودی محسن جان
محسن : کارم مهمه زن دایی
تو سکوت صبحانه خوردیم منم باید می رفتم بیرون ولی نیلوفر تو اتاق بود واسه همین به محسن گفتم : میشه واسه ام لباس بیاری یه کاری دارم بیرون
محسن متعجب نگام کردوگفت : چرا خودت نمیاری
نگاش کردم دستشو تو موهام برد وبهم ریختشون وگفت : برواتاقت داداشی نیلوفر خوابه منم برم ماشینتم می برم
محسن سوئیچ برداشت ورفت آروم رفتم اتاقم نیلوفر خواب بود از کمدم لباس درآوردم برم گفت : محسن آب میدی بهم ..
نفسمو فوت کردم واز اتاق خارج شدم ورفتم اتاق مطالعه ام که خیلی بهم ریخته بود لباس پوشیدم وبرگشتم زن دایی داشت ظرف ها رو می شست یه لیوان آب ریختم وبردم اتاقم گذاشتم روپاتختی وکیفمو برداشتم واز خونه زدم بیرون نمی تونستم تو خونه ای باشم که اونم هست باید می رفتم دیدن رویا ....
۹۲.۳k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.