Doubles of love
#Doubles_of_love
#دوراهی_عشق
پارت سی و چهارم(۳۴)
*آچا*
امروز قرار بود برای عوض کردن پانسمان های این سوک و نشون دادن بخیه هاش به بیمارستان رفتیم. منم برای این که همراهش باشم و بهش کمک کنم همراهش رفتم یهو فکر نکنین که برای دیدن کسی یا کار دیگه پیشش رفته باشم. فقط و فقط برای دیدن... نه من برای دیدن اون به اون جا نمیرم
سوک:این همه با خودت دعوا می کنی آخرش به کجا میرسی؟ باید قبول کنی که تو هم اونو دوستش داری و داری به خاطر دیدن اون با من به اونجا میای. مگه نه؟تو کجا و فکر کردن به من کجا؟تا دیروز آب می خواستم می گفتی یه ماهه حالت خوب شده خودت پاشو بیا حالا چطور تا بیمارستان منو همراهی می کنی؟ با دعوا کردن با خودت به جایی نمیرسی باید پذیرای واقعیت ها باشی... از خجالت آب شدم... به سمت بیمارستان حرکت کردیم از قبل نوبت گرفته بودیم به جلوی در اتاق رسیدیم
سوک:من تنهایی میرم لازم نیست تو باهام بیای همینجا منتظر بمون
چی؟ من این همه راه واسه اون اومدم. دستشو گرفتم
×نه.من دوست همه روزاتم.من نمیتونم تو رو تنها بزارم این وظیفمه
سوک: پوف تا دیروز میگفتی مگه من کلفته خونتم ازم کار میکشی حالا شدی دوست؟
×من کی گفتم؟ خودشم من همیشه این حرف زدم من مثل آب پشت دوستام جاریم...
سوک: می دونستم به تو اعتمادی نیست
نوبت ما شد و به طرف داخل اتاق حرکت کردیم بعد از دیدنش به یکی از قوانین فیزیک شک کردم قانونی که میگه انسان یک جسم منیر نیست. کاملا اشتباهه جین یک انسان منیر بود از خودش نور شلیک میکرد. ب ها اینطرف... به اونطرف...و به سمت قلب من شلیک می کرد. ولی اون بعد از چند دقیقه هم اصلا حواسش به من نبود کاملاً حواسش به کارش بود می دونستم ازاین پسر هم هیچ گوهی بلند نمیشه... منمو خودمو تنهایی بعد از چند دقیقه به گوشیم مسیج اومد پیام رو که باز کردم یک شماره ناشناس بود: بعد از شما یه بیمار دیگه هم دارم جلوی در منتظرم بمون تا با هم بریم بیرون و بگردیم...
واوووو... رومو به سمتش برگردوندم اون چطور هم میتونست با سوک حرف بزنه هم به صورتش نگاه کنه و هم زیر میز پیام بنویسه خیلی عجیب بود بعد از این اتفاق به واقعیت داشتن همزاد پی بردم نکنه همزاد داره و به من نمیگه؟ یه برادر دوقلو!!!ذهن منم به همه جا خطور میکنه
سوک: ممنونم آقای دکتر الان حالم خیلی بهتره و همشو به شما مدیونم فقط یه چیزی
×چی؟
سوک:یه فکری به این یکی بیمارتون هم بکنین زیاد از حد بیماره دوتاشونم شروع کردن به خندیدن ولی من چون به فکر پیام جین بودم هیچی نفهمیدم من و سوک از اتاق خارج شدیم
سوک: هوسوک قراره بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون لازم نیست منتظرم بمونی. دستی تکون داد و رفت و من موندم و بیرون رفتن با جین...
💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕
#دوراهی_عشق
پارت سی و چهارم(۳۴)
*آچا*
امروز قرار بود برای عوض کردن پانسمان های این سوک و نشون دادن بخیه هاش به بیمارستان رفتیم. منم برای این که همراهش باشم و بهش کمک کنم همراهش رفتم یهو فکر نکنین که برای دیدن کسی یا کار دیگه پیشش رفته باشم. فقط و فقط برای دیدن... نه من برای دیدن اون به اون جا نمیرم
سوک:این همه با خودت دعوا می کنی آخرش به کجا میرسی؟ باید قبول کنی که تو هم اونو دوستش داری و داری به خاطر دیدن اون با من به اونجا میای. مگه نه؟تو کجا و فکر کردن به من کجا؟تا دیروز آب می خواستم می گفتی یه ماهه حالت خوب شده خودت پاشو بیا حالا چطور تا بیمارستان منو همراهی می کنی؟ با دعوا کردن با خودت به جایی نمیرسی باید پذیرای واقعیت ها باشی... از خجالت آب شدم... به سمت بیمارستان حرکت کردیم از قبل نوبت گرفته بودیم به جلوی در اتاق رسیدیم
سوک:من تنهایی میرم لازم نیست تو باهام بیای همینجا منتظر بمون
چی؟ من این همه راه واسه اون اومدم. دستشو گرفتم
×نه.من دوست همه روزاتم.من نمیتونم تو رو تنها بزارم این وظیفمه
سوک: پوف تا دیروز میگفتی مگه من کلفته خونتم ازم کار میکشی حالا شدی دوست؟
×من کی گفتم؟ خودشم من همیشه این حرف زدم من مثل آب پشت دوستام جاریم...
سوک: می دونستم به تو اعتمادی نیست
نوبت ما شد و به طرف داخل اتاق حرکت کردیم بعد از دیدنش به یکی از قوانین فیزیک شک کردم قانونی که میگه انسان یک جسم منیر نیست. کاملا اشتباهه جین یک انسان منیر بود از خودش نور شلیک میکرد. ب ها اینطرف... به اونطرف...و به سمت قلب من شلیک می کرد. ولی اون بعد از چند دقیقه هم اصلا حواسش به من نبود کاملاً حواسش به کارش بود می دونستم ازاین پسر هم هیچ گوهی بلند نمیشه... منمو خودمو تنهایی بعد از چند دقیقه به گوشیم مسیج اومد پیام رو که باز کردم یک شماره ناشناس بود: بعد از شما یه بیمار دیگه هم دارم جلوی در منتظرم بمون تا با هم بریم بیرون و بگردیم...
واوووو... رومو به سمتش برگردوندم اون چطور هم میتونست با سوک حرف بزنه هم به صورتش نگاه کنه و هم زیر میز پیام بنویسه خیلی عجیب بود بعد از این اتفاق به واقعیت داشتن همزاد پی بردم نکنه همزاد داره و به من نمیگه؟ یه برادر دوقلو!!!ذهن منم به همه جا خطور میکنه
سوک: ممنونم آقای دکتر الان حالم خیلی بهتره و همشو به شما مدیونم فقط یه چیزی
×چی؟
سوک:یه فکری به این یکی بیمارتون هم بکنین زیاد از حد بیماره دوتاشونم شروع کردن به خندیدن ولی من چون به فکر پیام جین بودم هیچی نفهمیدم من و سوک از اتاق خارج شدیم
سوک: هوسوک قراره بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون لازم نیست منتظرم بمونی. دستی تکون داد و رفت و من موندم و بیرون رفتن با جین...
💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕 🌈 💖 🌈 💕
۱۰۴.۴k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.