رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۲۳
و بدون حرف دیگه ایی از اتاق خارج شدم
@@@@@
تمنا اینا داشتن میرفتن که دیدم
نه دست کسی پلاستیکای سوغات تمناس
نه دست خود تمنا
رو به عمو گفتم
من:عمو تمنا سوغاتی هاشو نیاورده صبر کنین من الان میارم
اونم سر تکون داد
به اتاقم رفتم و تمان وسایل رو بردم پایین که وقتی چشم مادر پدرا به پلاستیکا افتاد خندیدن
و سری به معنی تاسف تکون دادن
منم بیخیال
رفتم و گذاشتمشون تو ماشین کنار تمنا
رو به تمنا که پشت ماشین نشسته بود کردم
من:فردا که تعطیله یادت باشه ساعت ۵بعد از ظهر پارک....منتظرم شب بخیر مواظب خودت باش
اونم با یه لحن شیطون
تمنا:بیسکویت بخور ساکت باش،چون میخوای دلیل این که چرا با داشتن یه عشق این رفتار رو با من داری رو بگی حتما میام.شب خوش
منم سر تکون دادم و از ماشین دور شدم
بعد خداحافظی و بدرقه
رفتم اتاقم بعد تعویض با فکر به فردا با یه لبخند خوابم برد😴 😴 😴 😴 😴
@@@@@@
مامان:راشا به خرس قطبی گفتی زکی پاشو پسر پاشو عهههههههه راشااا میدونی ساعت چنده؟؟ساعت چهاره پاشو دیگه اااااه
چیییییییی؟ساعت چهاره وای تمنا
سریع تو جام سیخ شدم
من:وااااااااای مامان پرا زودتر بیدارم نکردی دیرم شد
مامان:چه عجب شازده دو ساعته دارم صدات میکنم پاشو پاشو
بعد همون جور که داشت میرفت سمت در گفت
مامان:عه عه عه دلارام افرین با این پسر تحویل اجتماع دادند تا غروب خوابه
یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم
سریع یه لباس شیک پوشیدم یه دوش با ادکلن گرفتم
و مهم تر از همه انگشتر تمنا رو برداشتم
و از خونه زدم بیرون
تو پارک منتظر تمنا بودم
همین جور داشتمبه اطراف نگاه میکردم که با چیزی که دیدم چشمام چهار تا شد
داشت با یه پسر میخندید
کی؟؟؟؟
تمنای من؟؟؟؟
با به پسر؟؟
خون جلو چشمام رو گرفته بود
دویدم سمتشون و یقه پسره رو گرفتم و به قصد کشت میزدمش
مردم که با جیغای تمنا اومده بودن طرفمون منو از رو پسره بلند کردن
با بلند کردن من پسره هم نیم خیز شد که تمنا رفت کنارش زانو زد
با نگرانی گفت
تمنا:پویا خوبی؟؟
پویا:آره خوبم
به من با سر اشاره کرد و پرسید
پویا:میشناسیش؟؟
تمنا:اره،همونیه که گفتم
لبخند زد و نگاهم کرد
بیشتر از این واینستادم
دست تمنا رو کشیدم و بردمش سمت خلوت ترین جای پارک
تمنا:ای راشا دستم شکست
خون جلو چشمام رو گرفته بود محکم تر فشار دادم
پرتش کردم سمت درختا
من:این پسره کی بود تمنا؟؟
بعد داد زدم که تمنا از ترس لرزید
من:بگوووو
تمنا:پ....پسر شریک بابا
من:اینجا چکار میکرد؟
تمنا:منو رسوند که با تو برگردم خو..نه
من:کی گفت همچین غلطی رو بکنه؟
تمنا:با..بابا
من:چی به هم میگفتین که صدا خنده هات تا اون سر دنیا میومد؟؟
با بغض گفت
پارت_۲۳
و بدون حرف دیگه ایی از اتاق خارج شدم
@@@@@
تمنا اینا داشتن میرفتن که دیدم
نه دست کسی پلاستیکای سوغات تمناس
نه دست خود تمنا
رو به عمو گفتم
من:عمو تمنا سوغاتی هاشو نیاورده صبر کنین من الان میارم
اونم سر تکون داد
به اتاقم رفتم و تمان وسایل رو بردم پایین که وقتی چشم مادر پدرا به پلاستیکا افتاد خندیدن
و سری به معنی تاسف تکون دادن
منم بیخیال
رفتم و گذاشتمشون تو ماشین کنار تمنا
رو به تمنا که پشت ماشین نشسته بود کردم
من:فردا که تعطیله یادت باشه ساعت ۵بعد از ظهر پارک....منتظرم شب بخیر مواظب خودت باش
اونم با یه لحن شیطون
تمنا:بیسکویت بخور ساکت باش،چون میخوای دلیل این که چرا با داشتن یه عشق این رفتار رو با من داری رو بگی حتما میام.شب خوش
منم سر تکون دادم و از ماشین دور شدم
بعد خداحافظی و بدرقه
رفتم اتاقم بعد تعویض با فکر به فردا با یه لبخند خوابم برد😴 😴 😴 😴 😴
@@@@@@
مامان:راشا به خرس قطبی گفتی زکی پاشو پسر پاشو عهههههههه راشااا میدونی ساعت چنده؟؟ساعت چهاره پاشو دیگه اااااه
چیییییییی؟ساعت چهاره وای تمنا
سریع تو جام سیخ شدم
من:وااااااااای مامان پرا زودتر بیدارم نکردی دیرم شد
مامان:چه عجب شازده دو ساعته دارم صدات میکنم پاشو پاشو
بعد همون جور که داشت میرفت سمت در گفت
مامان:عه عه عه دلارام افرین با این پسر تحویل اجتماع دادند تا غروب خوابه
یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم
سریع یه لباس شیک پوشیدم یه دوش با ادکلن گرفتم
و مهم تر از همه انگشتر تمنا رو برداشتم
و از خونه زدم بیرون
تو پارک منتظر تمنا بودم
همین جور داشتمبه اطراف نگاه میکردم که با چیزی که دیدم چشمام چهار تا شد
داشت با یه پسر میخندید
کی؟؟؟؟
تمنای من؟؟؟؟
با به پسر؟؟
خون جلو چشمام رو گرفته بود
دویدم سمتشون و یقه پسره رو گرفتم و به قصد کشت میزدمش
مردم که با جیغای تمنا اومده بودن طرفمون منو از رو پسره بلند کردن
با بلند کردن من پسره هم نیم خیز شد که تمنا رفت کنارش زانو زد
با نگرانی گفت
تمنا:پویا خوبی؟؟
پویا:آره خوبم
به من با سر اشاره کرد و پرسید
پویا:میشناسیش؟؟
تمنا:اره،همونیه که گفتم
لبخند زد و نگاهم کرد
بیشتر از این واینستادم
دست تمنا رو کشیدم و بردمش سمت خلوت ترین جای پارک
تمنا:ای راشا دستم شکست
خون جلو چشمام رو گرفته بود محکم تر فشار دادم
پرتش کردم سمت درختا
من:این پسره کی بود تمنا؟؟
بعد داد زدم که تمنا از ترس لرزید
من:بگوووو
تمنا:پ....پسر شریک بابا
من:اینجا چکار میکرد؟
تمنا:منو رسوند که با تو برگردم خو..نه
من:کی گفت همچین غلطی رو بکنه؟
تمنا:با..بابا
من:چی به هم میگفتین که صدا خنده هات تا اون سر دنیا میومد؟؟
با بغض گفت
۸۲.۰k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.