داستان کوتاه
داستان کوتاه
امشب مثله همیشه لپتابمو باز کردمو وارد فیسبوک شدم و یه چرخی زدم که چشمم به پیچ یه دختر افتاد رفتم داخله پی وی شو براش یه درخواست چت فرستادم که بلافاصه جواب داد خیلی تعجب کردم آخه سابقه نداشت یکی انقد زود جواب بده ،خلاصه تا صبح باهام از هر دری صحبت کردیم وقتی از آرزوهاشو خواسته هاشو سلیقه هاش صحبت کرد متوجه شدم یه دختره ساده و پاک و بی ریاست یه دختری که تنها آرزوی بزرگش داشتن یه عشق پاک و موندگاره ، خواستم خدافظی کنم که یه پیام داد که میخواد منو ببینه منم با خوندن آرزو خواسته هاش بدونه فکر قبول کردم ،بعد تعیین مکان خدافظی کردم ولپتابمو بسته امو رو تخت دراز کشیدم وبه اون دختر فکر کردم انقد که خوابم برد، باروشن شدن هوا اول به ساعت نگاهی کردم هنوز سه ساعت مونده بود تا زمانه قرار، بلند شدمو اول یه دوش گرفتمو بعد خوردن صبحانه زدم از خونه بیرون و راه افتادم سمته مکانی که قرار بود اون دخترو ببینم وقتی رسیدم وارد پارک شدم رفتم سمته یه نیمکت نشستم و منتظر اون دختر شدم، سرم تو گوشی بود که بعد گذشت نیم ساعت آمدش با دیدنش شکه شدم یه دختر ۱۷،۱۸ ساله که فقط.........، با لبخند داشت به سختی میومد سمتم که رفتم سمتشو با دیدن چشای مظلومش محوش شدم ،کمکش کردم تا بشینه رو نیمکت و خودمم کنارش نشستم ،هردو تو سکوت به درخت رو به رو زول زده بودیم که؛
دختر :فکر میکردم شمام بادیدن نقص های من میزاریدو میرید.
با شنیدن حرفش اخم کردمو برگشتم سمتش که با دیدنه اشگای تو چشماش کپ کردم دستمو بردم سمته چشاش تا اشگاشو پاک کنم که دستمام شروع کرد به لرزیدن، فکرکنم اون دختر هم فهمید چون باهمون چشای آبیه دریاش که حالا پر اشگه بود لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین، با هر عکس العمش ضربانه قلبم بالا میرفت نمیدونم ناخودگاه چی شد که دستمو روی تنها دستی که داشت گذاشتمو یه لبخند زدم ؛
پسر: این اتفاق چطور برات افتاده چطوری یه پا و یه دستت و از دست دادی.
دختر : تو یه تصادف.
فقط در جوابم یه کلمه گفت تصادف ، اما من انقد محو لبخندشو چشمای دریایش شده بودم که نقص هاشو نمیدیدم، اون روز کلی باهم حرف زدیم قرار شد باز همو ببینیم بعد خداحفظی چشامو بستمو دستمو رو قلبم گذاشتم اون زیباترین دختریه که دیدمش حقش یه عشق پاک و موندگاره که من اینو بهش میدم،
یک هفته بعد؛
تو این یک هفته هر روز همو میدیدمو من هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم،به انگشتر تو دستم نگاه کردمو یه لبخند زدم ، انگشترو گذاشتم سرجاشو ، راه افتادم سمته پارکی که تا به امروز میدیدمش وقتی رسیدم دیدمش که رو نیمکت نشسته بود رفتم سمتش و کنارش نشستم ،دستشو گرفتم؛
امشب مثله همیشه لپتابمو باز کردمو وارد فیسبوک شدم و یه چرخی زدم که چشمم به پیچ یه دختر افتاد رفتم داخله پی وی شو براش یه درخواست چت فرستادم که بلافاصه جواب داد خیلی تعجب کردم آخه سابقه نداشت یکی انقد زود جواب بده ،خلاصه تا صبح باهام از هر دری صحبت کردیم وقتی از آرزوهاشو خواسته هاشو سلیقه هاش صحبت کرد متوجه شدم یه دختره ساده و پاک و بی ریاست یه دختری که تنها آرزوی بزرگش داشتن یه عشق پاک و موندگاره ، خواستم خدافظی کنم که یه پیام داد که میخواد منو ببینه منم با خوندن آرزو خواسته هاش بدونه فکر قبول کردم ،بعد تعیین مکان خدافظی کردم ولپتابمو بسته امو رو تخت دراز کشیدم وبه اون دختر فکر کردم انقد که خوابم برد، باروشن شدن هوا اول به ساعت نگاهی کردم هنوز سه ساعت مونده بود تا زمانه قرار، بلند شدمو اول یه دوش گرفتمو بعد خوردن صبحانه زدم از خونه بیرون و راه افتادم سمته مکانی که قرار بود اون دخترو ببینم وقتی رسیدم وارد پارک شدم رفتم سمته یه نیمکت نشستم و منتظر اون دختر شدم، سرم تو گوشی بود که بعد گذشت نیم ساعت آمدش با دیدنش شکه شدم یه دختر ۱۷،۱۸ ساله که فقط.........، با لبخند داشت به سختی میومد سمتم که رفتم سمتشو با دیدن چشای مظلومش محوش شدم ،کمکش کردم تا بشینه رو نیمکت و خودمم کنارش نشستم ،هردو تو سکوت به درخت رو به رو زول زده بودیم که؛
دختر :فکر میکردم شمام بادیدن نقص های من میزاریدو میرید.
با شنیدن حرفش اخم کردمو برگشتم سمتش که با دیدنه اشگای تو چشماش کپ کردم دستمو بردم سمته چشاش تا اشگاشو پاک کنم که دستمام شروع کرد به لرزیدن، فکرکنم اون دختر هم فهمید چون باهمون چشای آبیه دریاش که حالا پر اشگه بود لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین، با هر عکس العمش ضربانه قلبم بالا میرفت نمیدونم ناخودگاه چی شد که دستمو روی تنها دستی که داشت گذاشتمو یه لبخند زدم ؛
پسر: این اتفاق چطور برات افتاده چطوری یه پا و یه دستت و از دست دادی.
دختر : تو یه تصادف.
فقط در جوابم یه کلمه گفت تصادف ، اما من انقد محو لبخندشو چشمای دریایش شده بودم که نقص هاشو نمیدیدم، اون روز کلی باهم حرف زدیم قرار شد باز همو ببینیم بعد خداحفظی چشامو بستمو دستمو رو قلبم گذاشتم اون زیباترین دختریه که دیدمش حقش یه عشق پاک و موندگاره که من اینو بهش میدم،
یک هفته بعد؛
تو این یک هفته هر روز همو میدیدمو من هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم،به انگشتر تو دستم نگاه کردمو یه لبخند زدم ، انگشترو گذاشتم سرجاشو ، راه افتادم سمته پارکی که تا به امروز میدیدمش وقتی رسیدم دیدمش که رو نیمکت نشسته بود رفتم سمتش و کنارش نشستم ،دستشو گرفتم؛
۹۵.۰k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.