رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۱۳
ایلیا:زن نگیرررررر برادر من نگیررررر دردسره فقط دردسر،از صبح تا الان بازاریم
😠 😠 😠 😠 😠 😠
الینا:عه حالا ما زنا شدیم دردسر؟؟؟میخوای داغ ازدواج با منو به دلت بزارم ایلیا جاااان؟؟
ایلیا:عه الی چرا ناراحت میشی،شوخی کردم....
و همین جور پشت الینا راه افتاد برای منت کشی
منم با یه لبخند نگاشون میکردم
رها و رادوین هم ساکت داشتن میرفتن سمت دریا
نه بابا!؟
(زن بابا خوبه رفیق جناب عالیه)
اره خب
سری تکون دادم و رفتم تو ویلا که دیدم همه نشستن دور میز منمبرگشتم رها و رادوین رو صدا کردم و کنار تمنا نشستم
من:خوبی؟؟
تمنا:اره فقط میشه بگی چی شده؟؟آخه سرم یکم درد میکنه
من:چشم فعلا نهار رو بخور شب که دوتایی برای غروب آفتاب رفتیم لب دریا بهت میگم
با فکر مشغول
تمنا:باش
بعد ناهار سفره رو جمع کردیم
رفتیم برای یه بازی
من:یه بازی پیشنهاد بدین
رادوین:چه جوری باشه؟
من:نمیدونم ولا یه جوری باشه که حوصلمون سر نره
تمنا:اسم فامیل،میدونم بچه گونس ولی کیف داره نه؟؟؟
با موافقت پیشنهاد تمنا نشستیم برای اسم فامیل
من:خوبه کی اول بگه؟؟به ترتیب سن چطوره؟؟
ایلیا:خوبه پس اول منم
با حرفی که ایلیا انتخاب کرد چشمام برق زد
ایلیا:ااااااااااز《ب》
به اسم که رسیدم دوتا اسمی که آرزوم بود رو بچه های خودمو تمنا بذارم نوشتم ولی ایلیا زود تر تموم کرد
ایلیا:خب خب خب تموم
دختر:بیتا
رها:بهار
رادوین:بهار
الینا:بهناز
منو تمنا یکدفعه با هم گفتم
من و تمنا:باران
ای جانم نگا تو چه چیزایی تفاهم داریم
+پسر:بابک
رها:بهرام
رادوین:باربد
الینا:بنیامین
و باز هم تفاهم من و عشقم
من و تمنا:باراد
+شهرت:برادران
رها:براری
رادوین:بهشتی
الینا:بخشی
من:برقرار
تمنا:بهروزی
بازی همین جور ادامه داشت تا اینکه دو تا بازنده معلوم شد
ایلیا خندید😄 😄 😄
ایلیا:رادوین و رها پاشید که شام امشب با شما دوتاس
بچه ها راه افتادن سمت آشپزخونه ایلیا هم رفت تا ناز نامزدش رو بکشه
(شما رو هم میبینیم)
بیا و ببین
من:تمنا پاشو بریم لب دریا
سرشو تکون داد و راه افتاد
کنارش قدم برمیداشتم
و آرزون بود دستش رو تو دستم بگیرم
به ساحل که رسیدیم رو شن ها نشستیم و من پاهام رو دراز کردم
تمنا هم کنارم
چهار زانو نشست
تمنا:میشنوم
من:صبح که از خواب پروندیم منم دنبالت کردم که رو پله ها سر خوردی و افتادی پایین
منم بردمت بیمارستان
حالا هم که خداروشکر سالمی
چند لحظه سکوت کرد
تمنا:راشا
جان دلم
من:بله
تمنا:میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟
من:آره
تمنا:میشه پروژه نگین رو به من بدی؟؟
با یه لبخند شیطون
من:صبر داشته باش بزودی معلوم میشه
و اون لحظه خورشید داشت غروب میکرد و هر دو مسخ منظره شدیم
بعد غروب کامل خورشید
موقع انجام نقشم بود😈 😈 😈
پارت_۱۳
ایلیا:زن نگیرررررر برادر من نگیررررر دردسره فقط دردسر،از صبح تا الان بازاریم
😠 😠 😠 😠 😠 😠
الینا:عه حالا ما زنا شدیم دردسر؟؟؟میخوای داغ ازدواج با منو به دلت بزارم ایلیا جاااان؟؟
ایلیا:عه الی چرا ناراحت میشی،شوخی کردم....
و همین جور پشت الینا راه افتاد برای منت کشی
منم با یه لبخند نگاشون میکردم
رها و رادوین هم ساکت داشتن میرفتن سمت دریا
نه بابا!؟
(زن بابا خوبه رفیق جناب عالیه)
اره خب
سری تکون دادم و رفتم تو ویلا که دیدم همه نشستن دور میز منمبرگشتم رها و رادوین رو صدا کردم و کنار تمنا نشستم
من:خوبی؟؟
تمنا:اره فقط میشه بگی چی شده؟؟آخه سرم یکم درد میکنه
من:چشم فعلا نهار رو بخور شب که دوتایی برای غروب آفتاب رفتیم لب دریا بهت میگم
با فکر مشغول
تمنا:باش
بعد ناهار سفره رو جمع کردیم
رفتیم برای یه بازی
من:یه بازی پیشنهاد بدین
رادوین:چه جوری باشه؟
من:نمیدونم ولا یه جوری باشه که حوصلمون سر نره
تمنا:اسم فامیل،میدونم بچه گونس ولی کیف داره نه؟؟؟
با موافقت پیشنهاد تمنا نشستیم برای اسم فامیل
من:خوبه کی اول بگه؟؟به ترتیب سن چطوره؟؟
ایلیا:خوبه پس اول منم
با حرفی که ایلیا انتخاب کرد چشمام برق زد
ایلیا:ااااااااااز《ب》
به اسم که رسیدم دوتا اسمی که آرزوم بود رو بچه های خودمو تمنا بذارم نوشتم ولی ایلیا زود تر تموم کرد
ایلیا:خب خب خب تموم
دختر:بیتا
رها:بهار
رادوین:بهار
الینا:بهناز
منو تمنا یکدفعه با هم گفتم
من و تمنا:باران
ای جانم نگا تو چه چیزایی تفاهم داریم
+پسر:بابک
رها:بهرام
رادوین:باربد
الینا:بنیامین
و باز هم تفاهم من و عشقم
من و تمنا:باراد
+شهرت:برادران
رها:براری
رادوین:بهشتی
الینا:بخشی
من:برقرار
تمنا:بهروزی
بازی همین جور ادامه داشت تا اینکه دو تا بازنده معلوم شد
ایلیا خندید😄 😄 😄
ایلیا:رادوین و رها پاشید که شام امشب با شما دوتاس
بچه ها راه افتادن سمت آشپزخونه ایلیا هم رفت تا ناز نامزدش رو بکشه
(شما رو هم میبینیم)
بیا و ببین
من:تمنا پاشو بریم لب دریا
سرشو تکون داد و راه افتاد
کنارش قدم برمیداشتم
و آرزون بود دستش رو تو دستم بگیرم
به ساحل که رسیدیم رو شن ها نشستیم و من پاهام رو دراز کردم
تمنا هم کنارم
چهار زانو نشست
تمنا:میشنوم
من:صبح که از خواب پروندیم منم دنبالت کردم که رو پله ها سر خوردی و افتادی پایین
منم بردمت بیمارستان
حالا هم که خداروشکر سالمی
چند لحظه سکوت کرد
تمنا:راشا
جان دلم
من:بله
تمنا:میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟
من:آره
تمنا:میشه پروژه نگین رو به من بدی؟؟
با یه لبخند شیطون
من:صبر داشته باش بزودی معلوم میشه
و اون لحظه خورشید داشت غروب میکرد و هر دو مسخ منظره شدیم
بعد غروب کامل خورشید
موقع انجام نقشم بود😈 😈 😈
۷۲.۸k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.