عشق من و تو
عشق من و تو
پارت:۱۲
تا اینکه تمنا از پله ها افتاد پایین
ناله کرد و از هوش رفت
تمنا:راشا
منم رفتمکنارش زانو زدم
من:تمنا،نفسم،پاشو جون راشا پاشو
همین جور التماس میکردم که چشمای قشنگش رو باز کنه
به خودم که اومدم سریع دویدم سمت پله ها
رفتمتو اتاق ها و لباس اوردم
و سوییچ ماشین رو برداشتم تمنا رو ب*غ*ل کردم دویدم سمت ماشین
حرکت کردم به سمت اولین بیمارستان
تو راه دست تمنا که رو صندلی شاگرد بود رو تو دستم گرفته بودم اشک میریختم و ب*و*س*ه های ریزی رو دستش مینشوندم
به بیمارستان که رسیدم یه ترمز وحشتناک کردم که همه برگشتن سمتم ولی من محل ندادم و سریع تمنا رو ب*غ*ل کردم بردم سمت اوژانس بیمارستان
تو راهروی بیمارستان می دویدم و کمک میخواستم تا اینکه یک دکتر به دادم رسید
دکتر:چی شده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟
من:از رو پله های خونه افتادپایین یه ناله کرد و بیهوش شد
دکتر:باشه پس بده ببرنش رو تخت
من:نه نه نه تو ب*غ*ل خودم معاینش کن خواهش میکنم
دکتر:جوون اینجوری که نمیشه....
من:چرا میشه خواهش میکنم
دکتر:ببرش رو تخت و خودت هم بالا سرش باش،اگ دوست داری اتفاقی براش بیفته یک دقیه دیگ اینجا بمون
منم سریع رفتم سمت اتاق تا دکتر بیاد معاینه کنه
رو تخت که خوابوندمش دستش رو تو دستم گرفتم و اولین اشک از چشمم جاری شد ولی جلوی بعدی ها رو گرفتم
دکتر که معاینه کرد درخواست داد تا از سرش عکس بگیریم منم تمام این مدت از کنارش جم نخوردم
هر کس منو میدید نمیدونم چرا لبخند میزد
تو اتاق زل زده بودم به تمنا که دکتر که یه خانم میان سال بود اومد تو
دکتر:دوسش داری؟؟؟
با این حرفش لبخند زدم
من:دوست داشتن برای یه لحظه اشه عاشقشم
با خنده گفت
دکتر:خب پس معلوم شد چرا انقدر کولی بازی در اوردی
به تخت تمنا نزدیک شد
دکتر:خب جناب مجنون خیالت راحت اتفاقی براشون نیافتاده فقط اگ حالشون بد شد به بیمارستان ببرینش این سرم هم برای فشارشونه که افتاده بود تموم شد مرخصه
من:خیلی ممنون
دکتر:خواهش میکنم وظیفس،خدا نگه دارتون
من:خداحافظ
سرم تمنا تموم شده بود ولی بیهوش بود برای همین تا جلوی ماشین ب*غ*ل*ش کردم
موقع رانندگی که واویلا دستش از دستم جدا نمیشد
( خب بابا چرا بزرگش میکنی؟)
چون برای من هم بزرگه هم ارزشمند
(من دیگ حرفی ندارم😐 😐 😐 )
نباید هم داشته باشی
(خب بابا)
اهاااااااا حالا شد
(خدایا خودت اینو شفا بده)
افرین دعا کن چون خدا شیرین عقلا رو بیشتر دوست داره
(😐 😐 😐 😐 )
😄 😄 😄 😄 😄
تا رسیدم خونه تمنا رو بردم تو اتاقش مانتو و شالش رو در اوردم
موهاش رو ب*و*س*ی*د*م اومدم بیرون
صدای ماشین از حیاط اومد
ایلیا:بچه ها بیاید نهار
من:سلام کجایید شما
ایلیا:به سلام راشا خوبی
بعد جوری که الینا بشنوه گفت
پارت:۱۲
تا اینکه تمنا از پله ها افتاد پایین
ناله کرد و از هوش رفت
تمنا:راشا
منم رفتمکنارش زانو زدم
من:تمنا،نفسم،پاشو جون راشا پاشو
همین جور التماس میکردم که چشمای قشنگش رو باز کنه
به خودم که اومدم سریع دویدم سمت پله ها
رفتمتو اتاق ها و لباس اوردم
و سوییچ ماشین رو برداشتم تمنا رو ب*غ*ل کردم دویدم سمت ماشین
حرکت کردم به سمت اولین بیمارستان
تو راه دست تمنا که رو صندلی شاگرد بود رو تو دستم گرفته بودم اشک میریختم و ب*و*س*ه های ریزی رو دستش مینشوندم
به بیمارستان که رسیدم یه ترمز وحشتناک کردم که همه برگشتن سمتم ولی من محل ندادم و سریع تمنا رو ب*غ*ل کردم بردم سمت اوژانس بیمارستان
تو راهروی بیمارستان می دویدم و کمک میخواستم تا اینکه یک دکتر به دادم رسید
دکتر:چی شده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟
من:از رو پله های خونه افتادپایین یه ناله کرد و بیهوش شد
دکتر:باشه پس بده ببرنش رو تخت
من:نه نه نه تو ب*غ*ل خودم معاینش کن خواهش میکنم
دکتر:جوون اینجوری که نمیشه....
من:چرا میشه خواهش میکنم
دکتر:ببرش رو تخت و خودت هم بالا سرش باش،اگ دوست داری اتفاقی براش بیفته یک دقیه دیگ اینجا بمون
منم سریع رفتم سمت اتاق تا دکتر بیاد معاینه کنه
رو تخت که خوابوندمش دستش رو تو دستم گرفتم و اولین اشک از چشمم جاری شد ولی جلوی بعدی ها رو گرفتم
دکتر که معاینه کرد درخواست داد تا از سرش عکس بگیریم منم تمام این مدت از کنارش جم نخوردم
هر کس منو میدید نمیدونم چرا لبخند میزد
تو اتاق زل زده بودم به تمنا که دکتر که یه خانم میان سال بود اومد تو
دکتر:دوسش داری؟؟؟
با این حرفش لبخند زدم
من:دوست داشتن برای یه لحظه اشه عاشقشم
با خنده گفت
دکتر:خب پس معلوم شد چرا انقدر کولی بازی در اوردی
به تخت تمنا نزدیک شد
دکتر:خب جناب مجنون خیالت راحت اتفاقی براشون نیافتاده فقط اگ حالشون بد شد به بیمارستان ببرینش این سرم هم برای فشارشونه که افتاده بود تموم شد مرخصه
من:خیلی ممنون
دکتر:خواهش میکنم وظیفس،خدا نگه دارتون
من:خداحافظ
سرم تمنا تموم شده بود ولی بیهوش بود برای همین تا جلوی ماشین ب*غ*ل*ش کردم
موقع رانندگی که واویلا دستش از دستم جدا نمیشد
( خب بابا چرا بزرگش میکنی؟)
چون برای من هم بزرگه هم ارزشمند
(من دیگ حرفی ندارم😐 😐 😐 )
نباید هم داشته باشی
(خب بابا)
اهاااااااا حالا شد
(خدایا خودت اینو شفا بده)
افرین دعا کن چون خدا شیرین عقلا رو بیشتر دوست داره
(😐 😐 😐 😐 )
😄 😄 😄 😄 😄
تا رسیدم خونه تمنا رو بردم تو اتاقش مانتو و شالش رو در اوردم
موهاش رو ب*و*س*ی*د*م اومدم بیرون
صدای ماشین از حیاط اومد
ایلیا:بچه ها بیاید نهار
من:سلام کجایید شما
ایلیا:به سلام راشا خوبی
بعد جوری که الینا بشنوه گفت
۸۴.۱k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.