پیرزن مانند همیشه کنار حوضچه کوچک و آبی رنگ وسط حیاط نشست
پیرزن مانند همیشه کنار حوضچه کوچک و آبی رنگ وسط حیاط نشسته بود و به درخت سیب کوچک روبرویش خیره بود
اما اینبار نوع نگاه پیرزن رنگ دیگری به خود داشت و رنگ نا امیدی بخود گرفته بود
خوب به یاد می آورد...روزی را که دو نفری دست در دست هم این درخت را کاشته اند...
با یاد اوریه بهترین خاطره اش لبخند تلخی میزند و بی اختیار اشکی روی گونه چروکیده اش مینشیند
ارام زمزمه میکند:
یادت می آید؟ دقیقا پنجاه سال پیش بود...آنروز که هردو کودکی بیش نبودیم و تو با ذوق امدی و همانطور که خجالت میکشیدی گفتی:
پولی نداشتم برایت هدیه ای بخرم ک خوشحالت کند فقط توانستم این را با خواهش از شوهر خاله ام بگیرم و برایت بیاورم...حالا بیا باهم این را بکاریم و بعد از این اگر من نبودم و تو دلتنگم شدی با این درخت صحبت کن
باشنیدنه حرفت آشوبِ عجیبی بر دلم افتاد((اگر نبودم)) با نگرانی پرسیدم
مگر قرار است جایی بروی؟ خندیدی و قلب پریشانم آرام گرفت و به حرفت ادامه دادی:
نه من هرگز تو را ترک نخواهم کرد
من همیشه پیش تو خواهم بود و باهم این درخت را بزرگ میکنیم و از سیب هایش میخوریم..قول میدهم
پیرزن مکثی میکند و دستی به صورت غرق اشکش میکشد و ادامه میدهد:
آدم بد قولی بودی ..رفتی و پیشم نماندی
این درختی که باهم کاشتیم رشد کرد..بزرگ شد اما میوه ای نداد بعد از اون اتفاق و رفتنت من هم مانند این درخت رشد کردم ...بزرگ شدم اما هرگز رنگ خوشحالی و خوشبختی واقعی را به خود ندیدم...
در آن حال پیرزن سرش را گوشه حوضچه گذاشت و متوجه گذر زمان و باران شدیدی که شروع به باریدن کرده بود نشد دهانش را گشود و برای اخرین بار گفت
دیگر تحمل ندارم ..زندگی بی تو برایم مرگی بیش نبود
میخواهم بیایم پیشت و هرچ پیش بیاید برایم اهمیت ندارد...در این زندگی نگذاشتند به کسی ک واقعا دوستش دارم برسم و مرا از تو جدا کردند اما الان وقتش رسیده است ک بیایم پیشت....
و آرام آرام چشمانش بسته شد و بعد از آن چیزی که به گوش میرسید صدای داد و فریاد نوه ها و فرزندانش بود اما اگر بیشتر دقت میکردی صدای خنده های پیرزن بود ک ب گوش میرسید... پیرزن خوشحال بود
خوشحال ازینکه به بزرگترین ارزویه زندگیش رسیده بود و دیگر داغ دوریه اورا تحمل نمیکرد... #بهار_موسوی
بچه ها بنظرتون چطور شده؟؟ لطفا نظر بدین😢 🙏
بخدا خیلی وقتتونو نمیگیره
اما اینبار نوع نگاه پیرزن رنگ دیگری به خود داشت و رنگ نا امیدی بخود گرفته بود
خوب به یاد می آورد...روزی را که دو نفری دست در دست هم این درخت را کاشته اند...
با یاد اوریه بهترین خاطره اش لبخند تلخی میزند و بی اختیار اشکی روی گونه چروکیده اش مینشیند
ارام زمزمه میکند:
یادت می آید؟ دقیقا پنجاه سال پیش بود...آنروز که هردو کودکی بیش نبودیم و تو با ذوق امدی و همانطور که خجالت میکشیدی گفتی:
پولی نداشتم برایت هدیه ای بخرم ک خوشحالت کند فقط توانستم این را با خواهش از شوهر خاله ام بگیرم و برایت بیاورم...حالا بیا باهم این را بکاریم و بعد از این اگر من نبودم و تو دلتنگم شدی با این درخت صحبت کن
باشنیدنه حرفت آشوبِ عجیبی بر دلم افتاد((اگر نبودم)) با نگرانی پرسیدم
مگر قرار است جایی بروی؟ خندیدی و قلب پریشانم آرام گرفت و به حرفت ادامه دادی:
نه من هرگز تو را ترک نخواهم کرد
من همیشه پیش تو خواهم بود و باهم این درخت را بزرگ میکنیم و از سیب هایش میخوریم..قول میدهم
پیرزن مکثی میکند و دستی به صورت غرق اشکش میکشد و ادامه میدهد:
آدم بد قولی بودی ..رفتی و پیشم نماندی
این درختی که باهم کاشتیم رشد کرد..بزرگ شد اما میوه ای نداد بعد از اون اتفاق و رفتنت من هم مانند این درخت رشد کردم ...بزرگ شدم اما هرگز رنگ خوشحالی و خوشبختی واقعی را به خود ندیدم...
در آن حال پیرزن سرش را گوشه حوضچه گذاشت و متوجه گذر زمان و باران شدیدی که شروع به باریدن کرده بود نشد دهانش را گشود و برای اخرین بار گفت
دیگر تحمل ندارم ..زندگی بی تو برایم مرگی بیش نبود
میخواهم بیایم پیشت و هرچ پیش بیاید برایم اهمیت ندارد...در این زندگی نگذاشتند به کسی ک واقعا دوستش دارم برسم و مرا از تو جدا کردند اما الان وقتش رسیده است ک بیایم پیشت....
و آرام آرام چشمانش بسته شد و بعد از آن چیزی که به گوش میرسید صدای داد و فریاد نوه ها و فرزندانش بود اما اگر بیشتر دقت میکردی صدای خنده های پیرزن بود ک ب گوش میرسید... پیرزن خوشحال بود
خوشحال ازینکه به بزرگترین ارزویه زندگیش رسیده بود و دیگر داغ دوریه اورا تحمل نمیکرد... #بهار_موسوی
بچه ها بنظرتون چطور شده؟؟ لطفا نظر بدین😢 🙏
بخدا خیلی وقتتونو نمیگیره
۱۲۰.۲k
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.