سلام خوبید بالاخره من اومدم......
سلام خوبید بالاخره من اومدم......
بریم واسه ی سرگذشت جدید منتظر کامنتا هستما
صبا💙
من صبام 18 سالمه توی ی خونواده ب شدت مذهبی به دنیا اومدم طوری از 6 سالگی چادر سرم میکردم من یکی دونه این خونواده بودم ک بعد از 3 تا سقطی ک مامانم داشت به دنیا اومدم پدرم نجار و مادرم خیاطه کلا دستمون ب دهنمون میرسه و تو ی شهرستان کوچیک زندگی میکنیم البته این مذهب بودن و گیر دادنای الکی خونوادم منو خیلی از خونوادم دور کرده بود و رابطه صمیمی باهاشون نداشتم با اینک خیلی جوون بودن و هر چه بزرگتر میشدم ازشون دورتر میشدم گاهی وقتا میگفتم نمیخام چادر سرم کنم نمیخام نماز بخونم نمیخام..... اما سریع منو سرکوب میکردن و میگفتن بی حیا شدی دریده شدی خراب شدی
خیلی حرصم میگرفت وقتی منو با لقب خراب صدا میکردن ینی حق من این نبود ک واسه پوششم خودم تصمیم بگیرم
کلاس دهم بودم و تازه ب اون مدرسه رفته بودم بخاطر پوششم و چادرم و ظاهرم کسی باهام صمیمی برخورد نمیکردم دوست صمیمی نداشتم همه فکر میکردنن از این زیر آبزنا و جاسوسا هستم و میرم فضولیشونو جلوی مدیر میکنم
ی همکلاسی داشتم به نام پارمیس ک خیلی جذاب بود و ظاهر و لباسای عالی داشت و همه دور برش بود واقعا بهم حسودی میشد حتی به اینک صورتشو تمیز میکنه هم حسودیم میشد چند باری میخاستم بهش نزدیک بشم اما اصلا بهم محل نمیداد خیلی تلاش کردم ک بتونم باهاش ارتباط بگیرم اما نشدنی بود دوس داشتم وارد زندگیش بشم و ببینم چجوری اینقد آزاد و مستقله
امتحانای ترم اولمون شده بود ک من صندلی جلو پارمیس بودم قبل امتحان داشت ب دوستش میگفت ک هیچی نخونده منم فکری ب ذهنم زد
_میگم پارمیس
_بله
_اگ نخوندی میتونی از رو برگه من بنویسی اخه من خیلی خوندم
_جدی میگی نری فضولی کنی
_باور کن من فضول نیستم فقط ظاهرم با شما متفاوته
امتحان شروع شد و من روی برگمو باز گذاشتم و پارمیس از روی برگه من مینوشت
امتحان تموم شد و توی حیاط مدرسه با پارمیس روبه رو شدم ک با دوستاش وایستاده بود #سرگذشت #رمان #داستان
راستی شما چند سالتونه اصل بدین💋 ❤ ️😍
برسم خونه بقیشو میذارم
بریم واسه ی سرگذشت جدید منتظر کامنتا هستما
صبا💙
من صبام 18 سالمه توی ی خونواده ب شدت مذهبی به دنیا اومدم طوری از 6 سالگی چادر سرم میکردم من یکی دونه این خونواده بودم ک بعد از 3 تا سقطی ک مامانم داشت به دنیا اومدم پدرم نجار و مادرم خیاطه کلا دستمون ب دهنمون میرسه و تو ی شهرستان کوچیک زندگی میکنیم البته این مذهب بودن و گیر دادنای الکی خونوادم منو خیلی از خونوادم دور کرده بود و رابطه صمیمی باهاشون نداشتم با اینک خیلی جوون بودن و هر چه بزرگتر میشدم ازشون دورتر میشدم گاهی وقتا میگفتم نمیخام چادر سرم کنم نمیخام نماز بخونم نمیخام..... اما سریع منو سرکوب میکردن و میگفتن بی حیا شدی دریده شدی خراب شدی
خیلی حرصم میگرفت وقتی منو با لقب خراب صدا میکردن ینی حق من این نبود ک واسه پوششم خودم تصمیم بگیرم
کلاس دهم بودم و تازه ب اون مدرسه رفته بودم بخاطر پوششم و چادرم و ظاهرم کسی باهام صمیمی برخورد نمیکردم دوست صمیمی نداشتم همه فکر میکردنن از این زیر آبزنا و جاسوسا هستم و میرم فضولیشونو جلوی مدیر میکنم
ی همکلاسی داشتم به نام پارمیس ک خیلی جذاب بود و ظاهر و لباسای عالی داشت و همه دور برش بود واقعا بهم حسودی میشد حتی به اینک صورتشو تمیز میکنه هم حسودیم میشد چند باری میخاستم بهش نزدیک بشم اما اصلا بهم محل نمیداد خیلی تلاش کردم ک بتونم باهاش ارتباط بگیرم اما نشدنی بود دوس داشتم وارد زندگیش بشم و ببینم چجوری اینقد آزاد و مستقله
امتحانای ترم اولمون شده بود ک من صندلی جلو پارمیس بودم قبل امتحان داشت ب دوستش میگفت ک هیچی نخونده منم فکری ب ذهنم زد
_میگم پارمیس
_بله
_اگ نخوندی میتونی از رو برگه من بنویسی اخه من خیلی خوندم
_جدی میگی نری فضولی کنی
_باور کن من فضول نیستم فقط ظاهرم با شما متفاوته
امتحان شروع شد و من روی برگمو باز گذاشتم و پارمیس از روی برگه من مینوشت
امتحان تموم شد و توی حیاط مدرسه با پارمیس روبه رو شدم ک با دوستاش وایستاده بود #سرگذشت #رمان #داستان
راستی شما چند سالتونه اصل بدین💋 ❤ ️😍
برسم خونه بقیشو میذارم
۴۲.۸k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.