...7روز بعد...
...7روز بعد...
-آقا من فقط نیم نمره میخوام
بهش نگاه کردم
برای چهارمین بار بود که امروز به دستو پای من گره میخورد و واقعا هم کاری از دست من بر نمیومد
دستامو تو جیبم کردم و کمرمو کمی به عقب خم کردم تا خستگی ناشی از یک ساعت و نیم سرپا بودن برای چند ثانیه ای از روی دوشم پایین بیاد
+عزیزه من...منم که دارم برات توضیح میدم که از دست من بر نمیاد من خودم یه زمانی دانش آموز بودم میدونم میفهممت ولی واقعا از عهده من خارجه شما این ماه 3 تا غیبت داشتی هر سه تاشم روزایی بوده که با من کلاس داشتی
از حالت قبلم خارج شدم و دفتر و دستکمو از روی میز چنگ زدم
+بازم من برای غیبت هات نمره کم نکردم خوده عوامل مدرسن که برای غیبت کسری نمره میدن وگرنه انضباطت که اصلا به من ربطی نداره...خودشون بودن تصمیم گرفتن از هر درسی که توی روزای غیبتت داشتی 1نمره کم کنن حالا شانس بدت تو از ادبیات هم نمرت داغون بوده کسری نمره هم که گرفتی دیگه بدتر
چونه بالا انداختم و با دست خودمو اشاره رفتم
+حالا میگی من چیکار کنم وقتی دست من نیس؟من تا جایی که تونستم دستمو برات بالا گرفتم
مغوم سر به زیر انداخت و عصبی زمزمه هایی کرد و رفت
احتمال زیاد داشت آبا و اجداد منو مورد عنایت قرار میداد مسخره نیشخند زدم و از کلاس بیرون رفتم
از زنگ تفریح چند دقیقه ای میگذشت و جای جای سالن طویل مدرسه توی سکوت اروم گرفته بود
گه گاهی هم هر ثانیه صدای قدم و کفش های من نشخواری از سکوت میکرد
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای از تدریس توی دانشگاه یا دبیرستان خسته میشدم
هم به دلیل مشغله فکری و هم مشغله کاری از طرفی زندگیم روی تخته سرنوشت مابین موج اتفاقات ویراژ میداد و از طرف دیگه فصل ، فصله تصحیح ورقه های امتحانی بود
هر دانش آموز یا دانشجویی که کارش لنگ تو بود دست به دامون و شلوارت میشد از نیم نمره گرفته تا مقادیر بالاتر که به مراتب روند افزاینده به خودش میگرفت
لامپ باریک و دراز LED توی سالن اتصالی کرده بود و هرچند لحظه چند باری چشمک میزد و پس هر چشمک کور میشد
شایدم استراحت کوتاهی میکرد تا چشمک بعدی
منو یاد مخ اتصال کرده خودم مینداخت که شیوه کار کردنشون هم کماکان شبیه هم بود
تصمیم های فرعی زیادی موازای تصمیم اصلیم میگرفتم
بعضیاشونو میشد استفاده کرد و چشمکی توی تاریکی زندگی زد و باقی هم خطا بودن که هیچ تاثیری توی تاریکی نداشتن
هرچی که بود میدونستم به این راحتیا لامپ جدید به دستم نمیرسه تا اوضاعو تغییر بدم
در دفترو زدم و بعد از یه احوالپرسی رسمی و تعارفات مرسوم روی صندلی آزادی جاگیر شدم
-رضا جون حالا چرا این همه عجله؟
جا خورده گفتم
+بله؟!
-برای انتقالی میگم...نامه انتقالیتو از اداره فکس کردن اینجا با درخواستت موافقت شده
-آقا من فقط نیم نمره میخوام
بهش نگاه کردم
برای چهارمین بار بود که امروز به دستو پای من گره میخورد و واقعا هم کاری از دست من بر نمیومد
دستامو تو جیبم کردم و کمرمو کمی به عقب خم کردم تا خستگی ناشی از یک ساعت و نیم سرپا بودن برای چند ثانیه ای از روی دوشم پایین بیاد
+عزیزه من...منم که دارم برات توضیح میدم که از دست من بر نمیاد من خودم یه زمانی دانش آموز بودم میدونم میفهممت ولی واقعا از عهده من خارجه شما این ماه 3 تا غیبت داشتی هر سه تاشم روزایی بوده که با من کلاس داشتی
از حالت قبلم خارج شدم و دفتر و دستکمو از روی میز چنگ زدم
+بازم من برای غیبت هات نمره کم نکردم خوده عوامل مدرسن که برای غیبت کسری نمره میدن وگرنه انضباطت که اصلا به من ربطی نداره...خودشون بودن تصمیم گرفتن از هر درسی که توی روزای غیبتت داشتی 1نمره کم کنن حالا شانس بدت تو از ادبیات هم نمرت داغون بوده کسری نمره هم که گرفتی دیگه بدتر
چونه بالا انداختم و با دست خودمو اشاره رفتم
+حالا میگی من چیکار کنم وقتی دست من نیس؟من تا جایی که تونستم دستمو برات بالا گرفتم
مغوم سر به زیر انداخت و عصبی زمزمه هایی کرد و رفت
احتمال زیاد داشت آبا و اجداد منو مورد عنایت قرار میداد مسخره نیشخند زدم و از کلاس بیرون رفتم
از زنگ تفریح چند دقیقه ای میگذشت و جای جای سالن طویل مدرسه توی سکوت اروم گرفته بود
گه گاهی هم هر ثانیه صدای قدم و کفش های من نشخواری از سکوت میکرد
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای از تدریس توی دانشگاه یا دبیرستان خسته میشدم
هم به دلیل مشغله فکری و هم مشغله کاری از طرفی زندگیم روی تخته سرنوشت مابین موج اتفاقات ویراژ میداد و از طرف دیگه فصل ، فصله تصحیح ورقه های امتحانی بود
هر دانش آموز یا دانشجویی که کارش لنگ تو بود دست به دامون و شلوارت میشد از نیم نمره گرفته تا مقادیر بالاتر که به مراتب روند افزاینده به خودش میگرفت
لامپ باریک و دراز LED توی سالن اتصالی کرده بود و هرچند لحظه چند باری چشمک میزد و پس هر چشمک کور میشد
شایدم استراحت کوتاهی میکرد تا چشمک بعدی
منو یاد مخ اتصال کرده خودم مینداخت که شیوه کار کردنشون هم کماکان شبیه هم بود
تصمیم های فرعی زیادی موازای تصمیم اصلیم میگرفتم
بعضیاشونو میشد استفاده کرد و چشمکی توی تاریکی زندگی زد و باقی هم خطا بودن که هیچ تاثیری توی تاریکی نداشتن
هرچی که بود میدونستم به این راحتیا لامپ جدید به دستم نمیرسه تا اوضاعو تغییر بدم
در دفترو زدم و بعد از یه احوالپرسی رسمی و تعارفات مرسوم روی صندلی آزادی جاگیر شدم
-رضا جون حالا چرا این همه عجله؟
جا خورده گفتم
+بله؟!
-برای انتقالی میگم...نامه انتقالیتو از اداره فکس کردن اینجا با درخواستت موافقت شده
۵۸.۹k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.