Doubles of love
#Doubles_of_love
#دوراهی_عشق
پارت هشتم
*جیمین*
مارنی رو دیدم که از دوست داشت میومد... راستش نمیدونستم بعد این همه سال و اون اتفاقی که افتاده بود چطوری میتونم باهاش حرف بزنم. راستش به خاطر هیونگم اینجا اومدم اون گفت که مارنیو دوست داره و از من خواست که باهاش حرف بزنم و با هم آشنا شون کنم...
راستش دلم زیاد راضی به این کار نبود ولی نمی تونستم دل هیونگ مو بشکنم...
مارنی: جیمین سلام چطوری چی شده که خواستی با من حرف بزنی؟ بعد این همه سال؟؟؟
× اوهههه...مارنی سلام... راستش نمیدونم چطوری بهت توضیح بدم ولی...
مارنی: میدونم اومدی اینجا بگی که اون اتفاقی که چند سال پیش رخ داده فقط یه اتفاقه.... چرا این کارو کردم ولی باور کن که نیت بدی نداشتم. یعنی فکر نکن که دوست دارم و از این حرفا فقط یک اتفاق عادی بود. چون مست کرده بودم...
× میدونم یه اتفاق بود وگرنه من تورو دوست دارم نه تو منو دوست داری...
^ فلش بک^
سریع به سمت ماشین رفتم و اونو جلوی خونش تنها گذاشتم. تا سوار ماشین شدم پامو رو پدال گاز فشار دادم تا هر چه سریعتر از اونجا دور بشم یعنی بد نقش بازی کرده بودم که درباره احساساتم فهمیده بود یا نه؟؟؟ خودش منو دوست داره؟؟؟ نه من نمیتونم بهش اعتراف کنم این اتفاق نمیفته...
چرا نمیتونم اون لبا رو از ذهنم بیرون کنم یعنی من انقدر عاشقش شدم...
^پایان فلش بک^
راستش به خاطر هیونگم اومدم اینجا...
چون خودش خجالت کشید و بهت بگه ولی راستش راستش اون اون... میخواد باهات بر سره قرار...!!!
مارنی: کی؟؟؟ نامجون هیونگ؟؟؟
* آره راستش اون میخواد باهات بر سره قرار. ازت خوشش اومده. از همون اول میخواست ولی نتونست اعتراف کنه...
مارنی(زیر لب): اگه قبول کنم اونوقت اونو واقعا از دست میدم... نه من نمیتونم... من من یکی دیگه رو دوست دارم.. نمی تونم باهاش باشم...
×اون خیلی تو رو میخواد نمیشه باهاش باشی؟ به خاطر؟؟؟
مارنی: اتفاقاً به خاطر تو نمیشه...
جیمین: چرا به خاطر من؟؟؟
مارنی: چون... چون... من تورو دوست دارم
× الان چی گفت؟؟؟ گفت منو دوست داره؟؟؟ یعنی ای نک همه سال منو دوست داشته و از همدیگه دور موندیم
مارنی: دوست دارم ولی تو اون شب پاشدی رفتی. هم از گروه، هم از دانشگاه و هم از کشور... تو رفتی کانادا... دیگه نبودی که بهت اعتراف کنم...
× من... من... نمیدونستم منو...
مارنی(با داد): راست میگی... تو از کجا قرار بود بدونی... تویی که همه رو عاشق خودت میکنی از کجا قرار بود بدونی...
×(باداد): نمیخوای اجازه بدی منم احساساتمو اعتراف کنم؟؟؟
مارنی: احساسات؟؟؟
×آره منم دوست دارم منم میخوام باهات باشم... ولی خانوادم مجبورم کردن که برم...
♥ ️لطفاً نظر بدین. نظرات خیلی کمه...♥ ️
#دوراهی_عشق
پارت هشتم
*جیمین*
مارنی رو دیدم که از دوست داشت میومد... راستش نمیدونستم بعد این همه سال و اون اتفاقی که افتاده بود چطوری میتونم باهاش حرف بزنم. راستش به خاطر هیونگم اینجا اومدم اون گفت که مارنیو دوست داره و از من خواست که باهاش حرف بزنم و با هم آشنا شون کنم...
راستش دلم زیاد راضی به این کار نبود ولی نمی تونستم دل هیونگ مو بشکنم...
مارنی: جیمین سلام چطوری چی شده که خواستی با من حرف بزنی؟ بعد این همه سال؟؟؟
× اوهههه...مارنی سلام... راستش نمیدونم چطوری بهت توضیح بدم ولی...
مارنی: میدونم اومدی اینجا بگی که اون اتفاقی که چند سال پیش رخ داده فقط یه اتفاقه.... چرا این کارو کردم ولی باور کن که نیت بدی نداشتم. یعنی فکر نکن که دوست دارم و از این حرفا فقط یک اتفاق عادی بود. چون مست کرده بودم...
× میدونم یه اتفاق بود وگرنه من تورو دوست دارم نه تو منو دوست داری...
^ فلش بک^
سریع به سمت ماشین رفتم و اونو جلوی خونش تنها گذاشتم. تا سوار ماشین شدم پامو رو پدال گاز فشار دادم تا هر چه سریعتر از اونجا دور بشم یعنی بد نقش بازی کرده بودم که درباره احساساتم فهمیده بود یا نه؟؟؟ خودش منو دوست داره؟؟؟ نه من نمیتونم بهش اعتراف کنم این اتفاق نمیفته...
چرا نمیتونم اون لبا رو از ذهنم بیرون کنم یعنی من انقدر عاشقش شدم...
^پایان فلش بک^
راستش به خاطر هیونگم اومدم اینجا...
چون خودش خجالت کشید و بهت بگه ولی راستش راستش اون اون... میخواد باهات بر سره قرار...!!!
مارنی: کی؟؟؟ نامجون هیونگ؟؟؟
* آره راستش اون میخواد باهات بر سره قرار. ازت خوشش اومده. از همون اول میخواست ولی نتونست اعتراف کنه...
مارنی(زیر لب): اگه قبول کنم اونوقت اونو واقعا از دست میدم... نه من نمیتونم... من من یکی دیگه رو دوست دارم.. نمی تونم باهاش باشم...
×اون خیلی تو رو میخواد نمیشه باهاش باشی؟ به خاطر؟؟؟
مارنی: اتفاقاً به خاطر تو نمیشه...
جیمین: چرا به خاطر من؟؟؟
مارنی: چون... چون... من تورو دوست دارم
× الان چی گفت؟؟؟ گفت منو دوست داره؟؟؟ یعنی ای نک همه سال منو دوست داشته و از همدیگه دور موندیم
مارنی: دوست دارم ولی تو اون شب پاشدی رفتی. هم از گروه، هم از دانشگاه و هم از کشور... تو رفتی کانادا... دیگه نبودی که بهت اعتراف کنم...
× من... من... نمیدونستم منو...
مارنی(با داد): راست میگی... تو از کجا قرار بود بدونی... تویی که همه رو عاشق خودت میکنی از کجا قرار بود بدونی...
×(باداد): نمیخوای اجازه بدی منم احساساتمو اعتراف کنم؟؟؟
مارنی: احساسات؟؟؟
×آره منم دوست دارم منم میخوام باهات باشم... ولی خانوادم مجبورم کردن که برم...
♥ ️لطفاً نظر بدین. نظرات خیلی کمه...♥ ️
۸۳.۵k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.