یه خاطره دارم الان برام خنده داره هروقت یا ش می افتم.
یه خاطره دارم الان برام خنده داره هروقت یا ش می افتم.
بچه بودم این حرف مال بیست و چهار پنج سال پیشه.
دختر عموم ده روزه بود زردی داشت فوت کرد. زن عموم هم داغون. اونا خونه شون تو روستا بود یه باغ بزرگ تو شمال. خلاصه همه فامیل جمع شده بودن همونجا. جسد اون کوچولو رو هم شسته بودن ترمه پیچ روی ایوون. تا ببرن دفنش کنن.قبرستون روستا نزدیک بود .
عمه م اونموقع نوجوان تازه به بلوغ رسیده ی جوگییییییر بود. نمیدونم چرا وظیفه خودش می دونست مامور انتظامات باشه!!! ما بچه ها همه یه گوشه نشسته بودیم پچ پچ می کردیم. این هی راه میرفت دستور میداد. فکر کن دختر سیزده ساله .دید بزرگترا محلش نمیدن یهو ( حیف صحنه ش قابل توصیف تصویری نیست) یورش آورد سمت ما از یه کنار شروع کرد ما رو زدن !!😐 😐 😐 😐 ما هم جیغ و داد. میزد و میگفت چرا میخندین مگه عزادار نیستیم .خلاصه از دستش در رفتیم اونم شلنگ تخته انداز افتاد دنبالمون.ملت هم با چشمای از حدقه دراومده نگاهمون میکردن.
القصه وسط فرار ، پای یکی از بچه ها گرفت به تخته ای که جسد کوچولو روش بود و جسد طفل معصوم از بالا ایوون افتاد کف حیاط😣 😣 😣 😣 خدا میدونه چقدر کتک خوردیم باز از بزرگترا سر همین موضوع . مامان خودم که میخواست رسما یه قبر کنار قبر متوفی برای من بکنه
یک شب تو دوران عقدمون من و همسرم باهم بیرون بودیم.. اون شب بهم گفته بود چادر بزن که سر راه بریم علی بن مهزیار.. منم از اونجا که چادری هم نبودم به زور مال مادرمو زدم سرم و رفتیم.. موقع برگشت تو اتوبوس شلوغ سرپا بودم و کنار پنجره...موقع رد شدن از روی پل به علت سذعت بالای اتوبوس و باد شدید بیرون یهو چادر از دستم در رفت و از شیشه افتاد بیرون.. چادر که رفت.. اما موقع پیاده شدن شوهرم یهو نگام کرد و گفت انگار یه چیزی رو سرت بود..هیچی یا گندی که زدم مجبورم کرد دوباره برگشتیم بازار پارچه چادر خریدیم برا مادرم😢 البته اینبار پلاستیکو گرفت تو دست خودش و گفت تو حواست به شالت باشه اینبار اونو باد نبره.. :))
بچه بودم این حرف مال بیست و چهار پنج سال پیشه.
دختر عموم ده روزه بود زردی داشت فوت کرد. زن عموم هم داغون. اونا خونه شون تو روستا بود یه باغ بزرگ تو شمال. خلاصه همه فامیل جمع شده بودن همونجا. جسد اون کوچولو رو هم شسته بودن ترمه پیچ روی ایوون. تا ببرن دفنش کنن.قبرستون روستا نزدیک بود .
عمه م اونموقع نوجوان تازه به بلوغ رسیده ی جوگییییییر بود. نمیدونم چرا وظیفه خودش می دونست مامور انتظامات باشه!!! ما بچه ها همه یه گوشه نشسته بودیم پچ پچ می کردیم. این هی راه میرفت دستور میداد. فکر کن دختر سیزده ساله .دید بزرگترا محلش نمیدن یهو ( حیف صحنه ش قابل توصیف تصویری نیست) یورش آورد سمت ما از یه کنار شروع کرد ما رو زدن !!😐 😐 😐 😐 ما هم جیغ و داد. میزد و میگفت چرا میخندین مگه عزادار نیستیم .خلاصه از دستش در رفتیم اونم شلنگ تخته انداز افتاد دنبالمون.ملت هم با چشمای از حدقه دراومده نگاهمون میکردن.
القصه وسط فرار ، پای یکی از بچه ها گرفت به تخته ای که جسد کوچولو روش بود و جسد طفل معصوم از بالا ایوون افتاد کف حیاط😣 😣 😣 😣 خدا میدونه چقدر کتک خوردیم باز از بزرگترا سر همین موضوع . مامان خودم که میخواست رسما یه قبر کنار قبر متوفی برای من بکنه
یک شب تو دوران عقدمون من و همسرم باهم بیرون بودیم.. اون شب بهم گفته بود چادر بزن که سر راه بریم علی بن مهزیار.. منم از اونجا که چادری هم نبودم به زور مال مادرمو زدم سرم و رفتیم.. موقع برگشت تو اتوبوس شلوغ سرپا بودم و کنار پنجره...موقع رد شدن از روی پل به علت سذعت بالای اتوبوس و باد شدید بیرون یهو چادر از دستم در رفت و از شیشه افتاد بیرون.. چادر که رفت.. اما موقع پیاده شدن شوهرم یهو نگام کرد و گفت انگار یه چیزی رو سرت بود..هیچی یا گندی که زدم مجبورم کرد دوباره برگشتیم بازار پارچه چادر خریدیم برا مادرم😢 البته اینبار پلاستیکو گرفت تو دست خودش و گفت تو حواست به شالت باشه اینبار اونو باد نبره.. :))
۶۶.۰k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.