تصورش راجع به کسی که پشت خط بود اشتباه بود شاید فکر میکرد
تصورش راجع به کسی که پشت خط بود اشتباه بود شاید فکر میکرد از دخترای رنگارنگیه که قبلا باهاشون در ارتباط بودم
به روی خودش نمیاورد ولی هر بشری بود بالاخره کنجکاو و مشکوک میشد
پوفی کشیدم و تماسو وصل کردم
شاکی جواب دادم
+الان چه وقت زنگ زدن بود
-به به آقا پسر...شاخ شمشاد...منم خوبم عزیز دلم از احوال پرسی های پی در پی تو
+مامان بد موقع زنگ زدی بد موقع
با گفتن کلمه مامان توجه آوا جلب شد و محسوس سرشو چرخوند و زیرچشمی نگاهم کرد
فهمیدم که سوتی دادم با کف دست توی پیشونیم کوبیدم
غر زد
-رضا دو ماهه نه بهم سر زدی نه حتی زنگ چته تو
نالیدم
+من حوصله نداشتم خودم بعدا بهت زنگ میزدم
-تو فک میکنی من درک ندارم رضا؟!درسته مادر علیرضا نبودم ولی براش مادری کردم
+مامان میگم بعدا بهت زنگ میزنم خوب؟الان کار دارم چرا گوش نمیدی
طبکار پرسید
-داری میری خونه پرویز که میخوای زود قطع کنی؟
بیقرار دستی به چونه زبرم کشیدم
+آره مامان میشه بیخیال من شی الان؟
-خاک توسر بزدلت کنن من فک میکردم تو تنها کسی هستی که ازش نمیترسه
تلفنو روم قطع کرد
روی نگاه کردن و توضیح دادن به آوا رو نداشتم
تند دستی به صورتم کشیدم
+بعدا همه چیزو برات توضیح میدم ... قول میدم آوا
استدلال ارائه داد
-دلیلی نداره اینقد کلافه شی مادرته خوب...نباید باش اینطوری حرف میزدی
حرفاش توی دریای فکر خودم غرقم کرد بی توجه به حرفش و بی ربط
مثل کسایی که هیپنوتیزم شده باشن به گوشه ای بدون پلک زدن خیره شدم
+اگه طلاق نمیگرفتن...من از خواهر و برادر دیگم تک افتادم سر جدایی اونا...حق باهم بودنو ازمون گرفتن ... باید میساختن باهم
منطق گفتارش مث پتک وسط دیوار خودخواهیم فرود اومد و خشت به خشتشو از هم باز کرد
-درسته که چندتا بچه داشتن...ولی ساختن با کسی که مکملت نباشه اینطور چیز راحتیم نیست که تو میگی...مامان و بابات حق زندگی دارن رضا توهم که دیگه سنت خیلی بیشتر از اونیه که پدرت اجازه نده با خواهر و برادر یا مادرت ارتباط نداشته باشی
آه کشیدم
+درسته
ماشینو برای سوم بار روشن کردم و این دفعه بی هیچ توقفی مستقیم تا خونه روندم
به روی خودش نمیاورد ولی هر بشری بود بالاخره کنجکاو و مشکوک میشد
پوفی کشیدم و تماسو وصل کردم
شاکی جواب دادم
+الان چه وقت زنگ زدن بود
-به به آقا پسر...شاخ شمشاد...منم خوبم عزیز دلم از احوال پرسی های پی در پی تو
+مامان بد موقع زنگ زدی بد موقع
با گفتن کلمه مامان توجه آوا جلب شد و محسوس سرشو چرخوند و زیرچشمی نگاهم کرد
فهمیدم که سوتی دادم با کف دست توی پیشونیم کوبیدم
غر زد
-رضا دو ماهه نه بهم سر زدی نه حتی زنگ چته تو
نالیدم
+من حوصله نداشتم خودم بعدا بهت زنگ میزدم
-تو فک میکنی من درک ندارم رضا؟!درسته مادر علیرضا نبودم ولی براش مادری کردم
+مامان میگم بعدا بهت زنگ میزنم خوب؟الان کار دارم چرا گوش نمیدی
طبکار پرسید
-داری میری خونه پرویز که میخوای زود قطع کنی؟
بیقرار دستی به چونه زبرم کشیدم
+آره مامان میشه بیخیال من شی الان؟
-خاک توسر بزدلت کنن من فک میکردم تو تنها کسی هستی که ازش نمیترسه
تلفنو روم قطع کرد
روی نگاه کردن و توضیح دادن به آوا رو نداشتم
تند دستی به صورتم کشیدم
+بعدا همه چیزو برات توضیح میدم ... قول میدم آوا
استدلال ارائه داد
-دلیلی نداره اینقد کلافه شی مادرته خوب...نباید باش اینطوری حرف میزدی
حرفاش توی دریای فکر خودم غرقم کرد بی توجه به حرفش و بی ربط
مثل کسایی که هیپنوتیزم شده باشن به گوشه ای بدون پلک زدن خیره شدم
+اگه طلاق نمیگرفتن...من از خواهر و برادر دیگم تک افتادم سر جدایی اونا...حق باهم بودنو ازمون گرفتن ... باید میساختن باهم
منطق گفتارش مث پتک وسط دیوار خودخواهیم فرود اومد و خشت به خشتشو از هم باز کرد
-درسته که چندتا بچه داشتن...ولی ساختن با کسی که مکملت نباشه اینطور چیز راحتیم نیست که تو میگی...مامان و بابات حق زندگی دارن رضا توهم که دیگه سنت خیلی بیشتر از اونیه که پدرت اجازه نده با خواهر و برادر یا مادرت ارتباط نداشته باشی
آه کشیدم
+درسته
ماشینو برای سوم بار روشن کردم و این دفعه بی هیچ توقفی مستقیم تا خونه روندم
۱۰۵.۷k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.