مهسا 💛
مهسا 💛
حرفای مهتاب داشت دیوونم میکرد و با این پیامایی ک دیده بودم قبلا و اون دختره ساناز دوس دختر قبلیش ک هنو تو خونه اونا رفت و امد داشت خیالم راحت نبود
به امیرحسین میگفتم نمیشه زودتر بریم خونه خودمون میگفت هنو یه ماه نشده عقد کردیم و میخام برای عروسیم بهترین مراسم بگیرم و خونوادمم تا شش ماه دیگ برنمیگردن ایران
سعی خودمو میکردم ک به مهتاب زیاد محل ندم و سرم تو کار خودم باشه
بهترین روزای زندگیمو داشتم میگذروندم همه چی مث رویا بود ی خیال خوش واقعا از امیر حسین خطایی نمیدیدم جز محبت و عشق و تموم شک ها رو از دلم بیرون کردم
توی اتاقم بودم و داشتم با گوشیم بازی میکردم ک مهتاب اومد داخل اتاقم
_مهسا ی خبر جدید
_الان خونه امیر حسین بودم
_اونجا چیکار داشتی
_رفتم پیش امیر علی قلیون کشیدم
_خب؟
_امیر حسین تو اتاقش بود و داشت با گوشیش حرف میزد نمیدونست من اونجام حس میکنم با ی دختر بود و انگاری دختر قهر کرده بود هی داشت منتشو میکشید
_مطمعنی مهتاب
_اره دیوونه گفتم ک اعتماد نکن بهش بیا دیدی خودتو سیاه بخت کردی
زدم زیر گریه و بدونم اینک فکر کنم ب طبقه پایین رفتم
امیر علی در باز کرد سلام مهسا
جوابی ندادم رفتم اتاق امیر حسین داشت هنوز با گوشیش حرف میزد گوشی از دستش چنگ زدم و کوبیدم تو دیوار
_خیلی هرزه ای
_چی شده مهسا
_نمیخام صداتو بشنوم کاش باهات عقد نکرده بودم کاش
من بگو ک حرفاتو باور کردم ک اون پیام اشتباس
_مهسا اشتباه میکنی بخدا پشت خط مادرم بود
_من گوشام درازه بنظرت
رفتم سمت خونمون و یه دل سیر گریه کردم و هر چی امیر حسین اومد دم خونمون در باز نکردم
باور نمیکردم ک عمر خوشبختی من یک ماه بود و امیر حسین اینقد هوسبازه کاش به حرف مهتاب میکردم کااااش فک میکردم مهتاب دروغ میگه ک امیر حسین پسر خوبی نیس و مث داداشش نیس اما میگفتم امیر حسین فرق داره
دوباره با امیرحسین آشتی کردم ینی مامانم کلی نصحیتم کرد ک شاید اشتباه میکنی نباید زندگیتو بهم بزنی و منم بخاطر دل مامانم مجبور شدم آشتی کنم اما تموم وجودم شده بود شک بی اعتمادی تا پیام میومد تا میرفت بیرون کلی افکار منفی میومد توی ذهنم
همه چی ب ظاهر خوب بود و شب ماهگرد ازدواجمون رسید
و تصمیم گرفتیم جشن بگیریم
همه دعوت بودن و بیشتر دوستای امیرعلی و امیر حسین بودن حتی ساناز و منم فقط مهتاب خواهرمو دعوت کردم
به همه داشت خوش میگذشت اما من تموم فکرم درگیر دخترایی بود ک با امیرحسین داشتن میرقصیدن #سرگذشت #رمان #داستان
حرفای مهتاب داشت دیوونم میکرد و با این پیامایی ک دیده بودم قبلا و اون دختره ساناز دوس دختر قبلیش ک هنو تو خونه اونا رفت و امد داشت خیالم راحت نبود
به امیرحسین میگفتم نمیشه زودتر بریم خونه خودمون میگفت هنو یه ماه نشده عقد کردیم و میخام برای عروسیم بهترین مراسم بگیرم و خونوادمم تا شش ماه دیگ برنمیگردن ایران
سعی خودمو میکردم ک به مهتاب زیاد محل ندم و سرم تو کار خودم باشه
بهترین روزای زندگیمو داشتم میگذروندم همه چی مث رویا بود ی خیال خوش واقعا از امیر حسین خطایی نمیدیدم جز محبت و عشق و تموم شک ها رو از دلم بیرون کردم
توی اتاقم بودم و داشتم با گوشیم بازی میکردم ک مهتاب اومد داخل اتاقم
_مهسا ی خبر جدید
_الان خونه امیر حسین بودم
_اونجا چیکار داشتی
_رفتم پیش امیر علی قلیون کشیدم
_خب؟
_امیر حسین تو اتاقش بود و داشت با گوشیش حرف میزد نمیدونست من اونجام حس میکنم با ی دختر بود و انگاری دختر قهر کرده بود هی داشت منتشو میکشید
_مطمعنی مهتاب
_اره دیوونه گفتم ک اعتماد نکن بهش بیا دیدی خودتو سیاه بخت کردی
زدم زیر گریه و بدونم اینک فکر کنم ب طبقه پایین رفتم
امیر علی در باز کرد سلام مهسا
جوابی ندادم رفتم اتاق امیر حسین داشت هنوز با گوشیش حرف میزد گوشی از دستش چنگ زدم و کوبیدم تو دیوار
_خیلی هرزه ای
_چی شده مهسا
_نمیخام صداتو بشنوم کاش باهات عقد نکرده بودم کاش
من بگو ک حرفاتو باور کردم ک اون پیام اشتباس
_مهسا اشتباه میکنی بخدا پشت خط مادرم بود
_من گوشام درازه بنظرت
رفتم سمت خونمون و یه دل سیر گریه کردم و هر چی امیر حسین اومد دم خونمون در باز نکردم
باور نمیکردم ک عمر خوشبختی من یک ماه بود و امیر حسین اینقد هوسبازه کاش به حرف مهتاب میکردم کااااش فک میکردم مهتاب دروغ میگه ک امیر حسین پسر خوبی نیس و مث داداشش نیس اما میگفتم امیر حسین فرق داره
دوباره با امیرحسین آشتی کردم ینی مامانم کلی نصحیتم کرد ک شاید اشتباه میکنی نباید زندگیتو بهم بزنی و منم بخاطر دل مامانم مجبور شدم آشتی کنم اما تموم وجودم شده بود شک بی اعتمادی تا پیام میومد تا میرفت بیرون کلی افکار منفی میومد توی ذهنم
همه چی ب ظاهر خوب بود و شب ماهگرد ازدواجمون رسید
و تصمیم گرفتیم جشن بگیریم
همه دعوت بودن و بیشتر دوستای امیرعلی و امیر حسین بودن حتی ساناز و منم فقط مهتاب خواهرمو دعوت کردم
به همه داشت خوش میگذشت اما من تموم فکرم درگیر دخترایی بود ک با امیرحسین داشتن میرقصیدن #سرگذشت #رمان #داستان
۹۰.۸k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.