مینویسم با دلی غمگین تا شاید کمی شاد شود
مینویسم با دلی غمگین تا شاید کمی شاد شود
مهسا💚
سوپرایز واسه شما عشقا نمیخاستم به این زودیا سرگذشت بذارم اما خب نشد نتونستم جلو خودمو بگیرم واقعا وقتی مینویسم غم های خودمو فراموش میکنم
من مهسام 20 ساله این سرگذشت مال سال 97 من دپیلم دارم و شاغلم
ما مستاجر بودیم و تازه ب خونه جدیدمون اسباب کشی کرده بودیم ی ساختمون 2 طبقه ک طبقه اول خودم صاحب خونه و طبقه دوم خونه ما بود
صاحبخونه ادم پولداری بود و دائم با همسرش ب امریکا سفر میکرد شاید 2 یا 3 ماهی ایران بودن و دو پسر به اسم امیر حسین و امیر علی داشت و مادرم هشدار داده بود به هیچ عنوان باهاشون گرم نگیرین چون دلش نمیخاست توی ساختمون مشکلی بوجود بیاد
و من یه خواهر بزرگتر به اسم مهتاب دارم که 28 سالشه
من تمام وقت سرکار بودم از 12 صبح تا 9 شب و تقریبا همیشه خسته بودم و اما مهتاب برعکس من شاغل نبود کلا دنیای متفاوتی داشتیم من دنبال کار و سختی کشیدن ارایش کم متنفر از دروغ و پسربازی اما مهتاب دنبال تفریح خوشگذرونی آرایش کردن دروغگو و دو بهم زن و کلی هم دوس پسر داشت و هیچوقت هم به هم نمیساختیم دائم یا قهر بودیم یا دعوا میکردیم برعکس تموم خواهرای دنیا ک خیلی عاشق همند ما از هم متنفر بودیم
گاهی وقتا فکر میکردم چرا اینقد تفاوت بینمونه چرا با هم خوب نیستیم و همش حسرت خواهرای مردم میخوردم ک اینقد با هم صمیمی هستن
روزهام خیلی عادی داشت میگذشت و دوماهی بود ک توی اون خونه بودیم منم یا سرکار بودم یا خواب بودم و کلا میشه گفت با اینک توی ی خونه بودیم اما مهتاب رو کم میدیدم
تا اینک یه شب وقتی از سرکار برمیگشتم ماشین امیر علی پسر بزرگ همسایمون ک 30 سالشه جلوی خونه پارک شده نزدیک ک شدم حس کردم دختری سرشو اورد پایین ک دیده نشه
تعجب کردم اخه این دو تا پسر کلا خجالت اینا حالیشون نبود و دائم دوست دختراشون و دوستاشونو میوردن خونه و دائم دورهمی پارتی داشتن
و ما هم مجبور بودیم تحمل کنیم ک سال خونه تموم شه و منطقه بالا شهر نشستن و مستاجر بودن این مکافات هم داشت
کامنت بذارین لدفن #سرگذشت #رمان #داستان
مهسا💚
سوپرایز واسه شما عشقا نمیخاستم به این زودیا سرگذشت بذارم اما خب نشد نتونستم جلو خودمو بگیرم واقعا وقتی مینویسم غم های خودمو فراموش میکنم
من مهسام 20 ساله این سرگذشت مال سال 97 من دپیلم دارم و شاغلم
ما مستاجر بودیم و تازه ب خونه جدیدمون اسباب کشی کرده بودیم ی ساختمون 2 طبقه ک طبقه اول خودم صاحب خونه و طبقه دوم خونه ما بود
صاحبخونه ادم پولداری بود و دائم با همسرش ب امریکا سفر میکرد شاید 2 یا 3 ماهی ایران بودن و دو پسر به اسم امیر حسین و امیر علی داشت و مادرم هشدار داده بود به هیچ عنوان باهاشون گرم نگیرین چون دلش نمیخاست توی ساختمون مشکلی بوجود بیاد
و من یه خواهر بزرگتر به اسم مهتاب دارم که 28 سالشه
من تمام وقت سرکار بودم از 12 صبح تا 9 شب و تقریبا همیشه خسته بودم و اما مهتاب برعکس من شاغل نبود کلا دنیای متفاوتی داشتیم من دنبال کار و سختی کشیدن ارایش کم متنفر از دروغ و پسربازی اما مهتاب دنبال تفریح خوشگذرونی آرایش کردن دروغگو و دو بهم زن و کلی هم دوس پسر داشت و هیچوقت هم به هم نمیساختیم دائم یا قهر بودیم یا دعوا میکردیم برعکس تموم خواهرای دنیا ک خیلی عاشق همند ما از هم متنفر بودیم
گاهی وقتا فکر میکردم چرا اینقد تفاوت بینمونه چرا با هم خوب نیستیم و همش حسرت خواهرای مردم میخوردم ک اینقد با هم صمیمی هستن
روزهام خیلی عادی داشت میگذشت و دوماهی بود ک توی اون خونه بودیم منم یا سرکار بودم یا خواب بودم و کلا میشه گفت با اینک توی ی خونه بودیم اما مهتاب رو کم میدیدم
تا اینک یه شب وقتی از سرکار برمیگشتم ماشین امیر علی پسر بزرگ همسایمون ک 30 سالشه جلوی خونه پارک شده نزدیک ک شدم حس کردم دختری سرشو اورد پایین ک دیده نشه
تعجب کردم اخه این دو تا پسر کلا خجالت اینا حالیشون نبود و دائم دوست دختراشون و دوستاشونو میوردن خونه و دائم دورهمی پارتی داشتن
و ما هم مجبور بودیم تحمل کنیم ک سال خونه تموم شه و منطقه بالا شهر نشستن و مستاجر بودن این مکافات هم داشت
کامنت بذارین لدفن #سرگذشت #رمان #داستان
۶۴.۴k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.