قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون 💚
دوستان داستانا از نت نیس و از جایی هم کپی نشده کار خودمه دارم مینویسم و میذارم اینجا مرسی ک صبورین و منتظر قسمت بعدی میمونین 😍
بعد از اون دعوا و اتفاقای اون شب چند هفته ای بود همه چی آروم شده بود حسین روزا میرفت سرکار (بساط کردن لباساش کنار خیابون) و من سرگرم کارای خونم بودم همه چی خوب بود ایده آل به معنای واقعی داشتم آرامش حس میکردم و از خدا میخاستم همه چی همینجوری بمونه محبتای حسین بهم زیاد شده و برام یه روسری و مانتو کادو گرفته بود و از شب نشینی خبری نبود حتی سراغ دود هم زیاد نمیرفت خوشحال بودم ک سرش ب سنگ خورده و داره ترک میکنه و منم مث سابق شده بودم دائم دور برش بودم حتی به حامله شدنم فکر میکردم
اما نمیدونستم اینها همه آرامش قبل طوفان بود
صبح زود بود ک زنگ در خونه رو زدن حسین خونه نبود در باز کردم همون زن ک اون شب باهاش دعوا کرده بودم پشت
_بفرمایید
_حسین هست
_نه سرکاره باهاش چیکار داری باز پیدات شد
_به حسین بگو مرد باشه و به قولش عمل کنه
_چ قولی
_یعنی نمیدونی
_نه چیزی شده؟
خنده ای کرد
_شب میام خونتون ساعت 9
نزدیک 9 شب بود ک زنگ در زدن و اومدن تو خونه و حسین هم خونه بود
_به به حسین آقا دیگ تحویل نمیگیری میبینم چسبیدی ب زندگیت و زنت
_تو چیکار میکنی راحله
_هیسسسسسسسس اومدم همه چیو بگم
هاج و واج ب دهن حسین و راحله نگاه میکردم
راحله ادامه داد_ببین شهلا خانم من زن حسینم الان حامله ام ازش زن شرعی و قانونی اگ هم تن ب ازدواج دادم بخاطر این بود حسین میگف از تو بیزاره تو ب زور خودتو بهش بند کردی گفته واسش نقشه کشیدی و دخترونگیتو با یکی دیگ از بین بردی و گردن حسین انداختی و اونم مجبور شده بگیرتت
الانم حسین قول داده سر دو ماه تو رو بندازه بیرون دیدم دو ماه شد و خبری نشد خودم اومدم بندازمت بیرون و....
حسین ب سمت راحله رفت
_هیس تورو خدا اروم باش چرا نقشمو بهم زدی چرا این کارو کردی من داشتم با مهربونی خرش میکردم ک بدون مهریه طلاقش بدم وای از دست تو راحله..... تو ک میدونی عشق من تویی نه این دختره دهاتی
زدم زیر گریه یعنی این همه مدت بازیچه دست حسین بودم این همه محبت الکی بود نقشه بود
ب سمت حسین حمله کردم _نامرد بی شرف فک کردی من بی کسم فک کردی خونوادم پشتم نیستن حقمو ازت میگیرم
خنده ای کرد_اخ شهلای ساده من مظلوم من میدونی چرا خونوادت نمیان ب دیدنت خبر نداری دگ بهشون گفتم تو دختر نبودی و قبلا با یکی دیگ خابیدی و من سر آبرو تو رو نگه داشتم خود اون داداشای بی غیرتت و بابات اجازه دادن رو سر تو هوو بیارم فقط طلاقت ندم چون میدونی تو روستا بپیچه دختر حاجی زن بوده چ رسوایی میشه
گریه ام شدت گرفت #سرگذشت #رمان #داستان
مرز جنون 💚
دوستان داستانا از نت نیس و از جایی هم کپی نشده کار خودمه دارم مینویسم و میذارم اینجا مرسی ک صبورین و منتظر قسمت بعدی میمونین 😍
بعد از اون دعوا و اتفاقای اون شب چند هفته ای بود همه چی آروم شده بود حسین روزا میرفت سرکار (بساط کردن لباساش کنار خیابون) و من سرگرم کارای خونم بودم همه چی خوب بود ایده آل به معنای واقعی داشتم آرامش حس میکردم و از خدا میخاستم همه چی همینجوری بمونه محبتای حسین بهم زیاد شده و برام یه روسری و مانتو کادو گرفته بود و از شب نشینی خبری نبود حتی سراغ دود هم زیاد نمیرفت خوشحال بودم ک سرش ب سنگ خورده و داره ترک میکنه و منم مث سابق شده بودم دائم دور برش بودم حتی به حامله شدنم فکر میکردم
اما نمیدونستم اینها همه آرامش قبل طوفان بود
صبح زود بود ک زنگ در خونه رو زدن حسین خونه نبود در باز کردم همون زن ک اون شب باهاش دعوا کرده بودم پشت
_بفرمایید
_حسین هست
_نه سرکاره باهاش چیکار داری باز پیدات شد
_به حسین بگو مرد باشه و به قولش عمل کنه
_چ قولی
_یعنی نمیدونی
_نه چیزی شده؟
خنده ای کرد
_شب میام خونتون ساعت 9
نزدیک 9 شب بود ک زنگ در زدن و اومدن تو خونه و حسین هم خونه بود
_به به حسین آقا دیگ تحویل نمیگیری میبینم چسبیدی ب زندگیت و زنت
_تو چیکار میکنی راحله
_هیسسسسسسسس اومدم همه چیو بگم
هاج و واج ب دهن حسین و راحله نگاه میکردم
راحله ادامه داد_ببین شهلا خانم من زن حسینم الان حامله ام ازش زن شرعی و قانونی اگ هم تن ب ازدواج دادم بخاطر این بود حسین میگف از تو بیزاره تو ب زور خودتو بهش بند کردی گفته واسش نقشه کشیدی و دخترونگیتو با یکی دیگ از بین بردی و گردن حسین انداختی و اونم مجبور شده بگیرتت
الانم حسین قول داده سر دو ماه تو رو بندازه بیرون دیدم دو ماه شد و خبری نشد خودم اومدم بندازمت بیرون و....
حسین ب سمت راحله رفت
_هیس تورو خدا اروم باش چرا نقشمو بهم زدی چرا این کارو کردی من داشتم با مهربونی خرش میکردم ک بدون مهریه طلاقش بدم وای از دست تو راحله..... تو ک میدونی عشق من تویی نه این دختره دهاتی
زدم زیر گریه یعنی این همه مدت بازیچه دست حسین بودم این همه محبت الکی بود نقشه بود
ب سمت حسین حمله کردم _نامرد بی شرف فک کردی من بی کسم فک کردی خونوادم پشتم نیستن حقمو ازت میگیرم
خنده ای کرد_اخ شهلای ساده من مظلوم من میدونی چرا خونوادت نمیان ب دیدنت خبر نداری دگ بهشون گفتم تو دختر نبودی و قبلا با یکی دیگ خابیدی و من سر آبرو تو رو نگه داشتم خود اون داداشای بی غیرتت و بابات اجازه دادن رو سر تو هوو بیارم فقط طلاقت ندم چون میدونی تو روستا بپیچه دختر حاجی زن بوده چ رسوایی میشه
گریه ام شدت گرفت #سرگذشت #رمان #داستان
۹۴.۱k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.