مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد
مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد
من رویام 24 ساله با کلی ارزوهای بر باد رفته
مهر 95 بود توی خیابون داشتم قدم میزدم و هدفون توی گوشم بود و اهنگ شهرام شکوهی رو پلی بود و داشتم به رویاهای محالم فکر میکردم همیشه دوست داشتم دانشگاه برم اما نشد دوس داشتم برم گیتار و عکاسی یاد بگیرم اما نشد توی زندوی از این نشدنی ها زیاد بود و علتشم تنها نبودن پول بود چیزی ک همیشه کمبودش تو زندگیم حس میشد اما یه جورایی باهاش کنار بودم چند جایی برای کار رفته بودم اما کو کار با حقوق درست توی عالم خیالاتم بود و با خودم حرف میزدم و از خدا گلایه میکردم
ک دیدم ماشین سفید شاسی بلندی کنار پام ترمز گرفت
_ببخشید خانم
جوابی ندادم
_قصد مزاحمت ندارم خیابون صیاد کجاست
سرمو بلند کردم و به داخل ماشین نگاه کردم یه پسر سبزه با چشمانی قهوه ای و هیکل ورزشی و بوی عطرش تموم ماشین رو پر کرده بود
_این خیابون رد کردین یه کم پایین تر بوده
_مرسی خانم
گازسو گرفت رفت شانس منو نگا همه منو واسه آدرس میخان
به راهم ادامه دادم و بارون ملایمی هم میبارید
دوباره همون ماشین بوق زد
_میگم بارونه میخاین برسونمتون
_نه ممنونم
_میشه شمارتو داشتم باشم
_نه
_هه چ سریع فاز گرفتی
_فاز نگرفتم
_پس شماره
با خودم شمارمو بدم ک بره اخه قرار بود بابام با موتور بیاد دنبالم یه جورایی خجالت میکشیدم و هم میترسیدم بابام سر برسه شمارمو دادم و اونم گازشو گرفت رفت #سرگذشت #واقعی #رمان #داستان
من رویام 24 ساله با کلی ارزوهای بر باد رفته
مهر 95 بود توی خیابون داشتم قدم میزدم و هدفون توی گوشم بود و اهنگ شهرام شکوهی رو پلی بود و داشتم به رویاهای محالم فکر میکردم همیشه دوست داشتم دانشگاه برم اما نشد دوس داشتم برم گیتار و عکاسی یاد بگیرم اما نشد توی زندوی از این نشدنی ها زیاد بود و علتشم تنها نبودن پول بود چیزی ک همیشه کمبودش تو زندگیم حس میشد اما یه جورایی باهاش کنار بودم چند جایی برای کار رفته بودم اما کو کار با حقوق درست توی عالم خیالاتم بود و با خودم حرف میزدم و از خدا گلایه میکردم
ک دیدم ماشین سفید شاسی بلندی کنار پام ترمز گرفت
_ببخشید خانم
جوابی ندادم
_قصد مزاحمت ندارم خیابون صیاد کجاست
سرمو بلند کردم و به داخل ماشین نگاه کردم یه پسر سبزه با چشمانی قهوه ای و هیکل ورزشی و بوی عطرش تموم ماشین رو پر کرده بود
_این خیابون رد کردین یه کم پایین تر بوده
_مرسی خانم
گازسو گرفت رفت شانس منو نگا همه منو واسه آدرس میخان
به راهم ادامه دادم و بارون ملایمی هم میبارید
دوباره همون ماشین بوق زد
_میگم بارونه میخاین برسونمتون
_نه ممنونم
_میشه شمارتو داشتم باشم
_نه
_هه چ سریع فاز گرفتی
_فاز نگرفتم
_پس شماره
با خودم شمارمو بدم ک بره اخه قرار بود بابام با موتور بیاد دنبالم یه جورایی خجالت میکشیدم و هم میترسیدم بابام سر برسه شمارمو دادم و اونم گازشو گرفت رفت #سرگذشت #واقعی #رمان #داستان
۲۹.۵k
۱۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.