من دوستت دارم دیونه پارت۱۱۵ -عرفان آروم باش تو الان تو جَ

من دوستت دارم دیونه #پارت۱۱۵ #-عرفان آروم باش تو الان تو جَوخوابی که دیدی قرارگرفتی بخواب فردابرو بهشت زهرا
- من الان میرم پیش مامانم اون ازدست من ناراحته،
-عرفان بچه نشو،
-رویامن بچه نیستم، فقط دارم میمیرم میفهمی ،مامانم میگه منو نمیبخشه،من چه غلطی کردم که مامانم میگه منو نمیبخشه..چیکارکردم.من چیکارکردم.چندشبه دارم این خوابو میبینم.تا میخوام بهش نزدیک بشم ازم فاصله میگیره ازدستم ناراحته..اشکاش صورتشو خیس کرد.دلم ریش شد اشکای منم راه خودشو پیداکرد،،
-میدونی چندسال بود دلم میخواست خواب مامانمو ببینم.حالاکه دارم میبینمش،ازم فاصله میگیره،،ازم راضی نیست مامانم.کنارش نشستم آروم دستمو رودستش گذاشتم،،،سریع دستشو کشیدواز جاش بلندشد..
-نمیخوام پست ترازاینی که هستم بشم،امیرداداشمه
سرمو پایین انداختم،،،جلوم زانو زد
-توچراشرمنده میشی، اونی که باید خجالت بکشه فقط منم..من یه آدم خودخواه عوضیم...به چشمام خیره شد
-چشمات خواب آلوده بهتره بری بخوابی،
-ت..تو نمیری؟
-نه..ازجام بلند شدم
-پس من برم بخوابم، توأم بهتره بخوابی،شبت بخیر،
(عرفان)
بااحساس بوی عطر آشنایی چشمامو باز کردم سرم به شدت درد میکرد لحافو از روسرم برداشتم ودورتادورمو نگاه کردم..
-عه اینجاکجاست نکنه واقعا فکر کردن من دخترم منو آوردن اینجا...ای سروش خیر ندیده هی بهت گفتم به من نگو دختر حالا بیا ببین ،خدابگم چیکارت نکن.باشنیدن صدای خنده جلو درو نگاه کردم..ازسر جام جستی زدمو به رویاکه داشت بهم میخندید نگاه کردم.
-هان به چی میخندی؟
سرشو به علامت هیچی تکون داد کیانوش از پشت سر رویا امد داخل.
-جوووون عروس ننه ام میشی.
-دیگه رسما تو هنگ بودم.
-چراچرت وپرت میگی چشمم، به امیر افتاد هی برام ابرو بالا مینداخت ومیخندید،کنار میز آرایشو نگاه کردم .آرشین وسروش ریسه رفته بودن.
-زهرمار شما دوتاچرادارین میخندین؟؟!!...کیانوش کنارم نشست ویکی زدنوک بینیم،
-گوگوگلی چه چشمایی هم داره پدر سوخته،
-ای درد چی داری واسه خودت میگی از جام بلند شدم پالتومو برداشتم .
-من میرم شما دیونه این منم دیونه میکنین..کیانوش دستمو گرفت ..حالت جدیی به خودش گرفت،
-دنبال من بیاعشقم.. جلو چشمامو گرفت،
-این مسخره بازیا چیه..؟؟
جلو میز آرایش قرار گرفتیم جلو چشمامو باز کرد...ماتم برده بود،کم کم اخمام تو هم رفت..؟

(‌رویا)
اخماش تو هم بود و به تک تکمون نگاه میکرد بازم چشماش قرمز شده بود،.به باحرص دندوناشو روهم میسابید....نگاهی به سروش که بارگه ای خنده نگاهش میکرد انداخت...
-میدونم کارتوء مارمولکه ..میخوای زنت بشم..من فعلا قصد ازدواج ندارم..اینقدر منو عروس نکن..
حالا من اینو چجوری پاکش کنم ...امیر بهش نزدیک شد ..
--چیشد عرفان ناراحت شدی؟
نویسنده؛S.ma.E