عاشقانه
#عاشقانه
نه چشمانت دریاست که بشه درشان غرق شد. نه گیسوان سیاهی داری که دل از سینه بکند.
نه لبهایت ارغوانی بود و نه فُرمشان هوس برانگیز.
نه صدایت آنقدر خوب بود که پرندهها را از قفس رها کند.
و نگاهت اینقدر سرد هست که قهوه ی چشمانت را از دهن میندازد
حرفهایت اینقد سوز دارد که میتوانند مغزاستخوانم را پودر کنند.
با هر بار حرف زدنات صدای خُرد شدن از سمت چپ سینه ام به گوشهایم میخورد.
که بارها با حرفهایت آگاهم کردی آنقدری که فکر میکنم برایت مهم نیستم.
که نگران رفتن و سَرخورده شدن و آب شدنام نیستی .
بی تفاوت از کنارم میگُذری بی اعتنا به حرفهایی که میزنم.
نه شوقی به دیدارم داری، نه اشتیاقی به با من بودن و ماندن.
شبیه همه ی آدمها روحم را آزار می دهی.
پس خودت قضاوت کن و بگو چرا و برای چه من باز اینقدر دوستت دارم در حالی که تو هیچ فرقی با بقیهی آدمهای اطرافم نداری؟!
از خودت چه پنهان این کار هر روز من است.هر روز با دلم کلنجار می روم به عکسهایت خیره میمانم،حرفهایت را سر و ته میکنم. وغیر از بیمهری و بی عاطفگی مرحمتی از تو نمیبینم. چشمهایم بیتفاوتیهایت را می بینند اما قلبم به چشمانم میگوید دروغ است و از پذیرفتن این واقعیت معذور.
با تمام اینها من "دوستت دارم بی اینکه دوستم داشته باشی"و همین دوست داشتن است که تو را از همه ی آدم ها متمایز میکند.
که زیبا میبینمت آنقدر زیبا که باور کردنی نیست.
دلم از حرفهایت میشکند امابه دل نمیگیرم.
گاهی حرفهایت آنقدر تلخند که مزهی دهانم راعوض میکنند و هر بار زیر لبی یک فدای سرش خودش سلامت را زمزمه میکنم و میگُذرم.
می دانی من در مقابل تو خاموشم، کورم.
تو سیاهی مطلق هستی من سفید میبینمت.
تو شب هستی من روز میبینمت.
و اینها همهاش از دوست داشتن زیادیست. میفهمی ؟دوست داشتن زیادی خیلی مضر است خیلی.
قدری که آدم را لِه میکند و اجازه نمیدهد به روی خودت بیاوری.
نه چشمانت دریاست که بشه درشان غرق شد. نه گیسوان سیاهی داری که دل از سینه بکند.
نه لبهایت ارغوانی بود و نه فُرمشان هوس برانگیز.
نه صدایت آنقدر خوب بود که پرندهها را از قفس رها کند.
و نگاهت اینقدر سرد هست که قهوه ی چشمانت را از دهن میندازد
حرفهایت اینقد سوز دارد که میتوانند مغزاستخوانم را پودر کنند.
با هر بار حرف زدنات صدای خُرد شدن از سمت چپ سینه ام به گوشهایم میخورد.
که بارها با حرفهایت آگاهم کردی آنقدری که فکر میکنم برایت مهم نیستم.
که نگران رفتن و سَرخورده شدن و آب شدنام نیستی .
بی تفاوت از کنارم میگُذری بی اعتنا به حرفهایی که میزنم.
نه شوقی به دیدارم داری، نه اشتیاقی به با من بودن و ماندن.
شبیه همه ی آدمها روحم را آزار می دهی.
پس خودت قضاوت کن و بگو چرا و برای چه من باز اینقدر دوستت دارم در حالی که تو هیچ فرقی با بقیهی آدمهای اطرافم نداری؟!
از خودت چه پنهان این کار هر روز من است.هر روز با دلم کلنجار می روم به عکسهایت خیره میمانم،حرفهایت را سر و ته میکنم. وغیر از بیمهری و بی عاطفگی مرحمتی از تو نمیبینم. چشمهایم بیتفاوتیهایت را می بینند اما قلبم به چشمانم میگوید دروغ است و از پذیرفتن این واقعیت معذور.
با تمام اینها من "دوستت دارم بی اینکه دوستم داشته باشی"و همین دوست داشتن است که تو را از همه ی آدم ها متمایز میکند.
که زیبا میبینمت آنقدر زیبا که باور کردنی نیست.
دلم از حرفهایت میشکند امابه دل نمیگیرم.
گاهی حرفهایت آنقدر تلخند که مزهی دهانم راعوض میکنند و هر بار زیر لبی یک فدای سرش خودش سلامت را زمزمه میکنم و میگُذرم.
می دانی من در مقابل تو خاموشم، کورم.
تو سیاهی مطلق هستی من سفید میبینمت.
تو شب هستی من روز میبینمت.
و اینها همهاش از دوست داشتن زیادیست. میفهمی ؟دوست داشتن زیادی خیلی مضر است خیلی.
قدری که آدم را لِه میکند و اجازه نمیدهد به روی خودت بیاوری.
۷۲.۰k
۰۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.