-من متوجه هستم که تو از زندگی مجردی خسته شدی میخوای یه نظ
-من متوجه هستم که تو از زندگی مجردی خسته شدی میخوای یه نظمی توی زندگیت باشه یه همدم داشته باشی...چه میدونم مزدوج شی ولی فک کن تو از روز اول ازدواجت مسئولیت دو نفرو به عهده داری...رضا من حتی نمیتونم دوست داشته باشم...بعد ها رو نمیدونم ولی الان اصلا دلی برام نمونده که تورو توش جا بدم...با من فرصت اینکه جشن بزرگی بگیری برای عروسیتو از دست میدی حتی فرصت اینکه عاشق بشی و با عشق زندگیت توی بهترین شب زندگیت برقصی
من نمیتونم ظهر اولین روز بعد از عروسیت برات یه نهار عاشقونه بپزم
با خجالت و صدای یواش تری ادامه داد
-چون حالم بد میشه...من
لبخندی زدم و بیخیال حرفشو بریدم
نباید میذاشتم اینقد اعتماد به نفسش پایین بیاد
+عه توهم هی من من ، گفتم که تو انتخابمی کسی هستی که عزیز کرده ی دلم شدی کسی هستی که منو درک میکنی با همه ی احساساتت میدونی که چقد زجر میکشم از نداشتن تنها برادرم...من ازت انتظار عاشقی ندارم رقص و جشن عروسی بزرگ هم ضامن یه زندگی خوب و صمیمی برای من نمیشه بعدشم همچین میگی نمیتونم برات غذا بپزم انگار هر روز هر روز خدم و حشم توی خونم برام بساط دیزی و دنده کباب ردیف میکردن...بیخیال بابا من 6 ساله هر وعده غذای صبح و ظهر و شبمو تنها تنها خودم میپزم و میخورم
مطمئن توی چشم هاش زل زدم
نور چراغ برق روی صورتش منظره بینظیری رو به نمایش گذاشته بود
شمرده شمرده گفتم
+عاشقم نمیشی؟غذا نمیپزی؟نمیرقصی؟حرف مردم؟زندگی پر از مسئولیت و چالش؟هزارتا سوال دیگه که خودم از دو هفته قبل که بابا حرف ازدواجمونو پیش کشید بش فک کردم...من فقط میخوام کنارت باشم کنارم باشی تو سختی و آسونی میخوام از ارامش خاصت لذت ببرم
باور کن اینایی که تو گفتی همش ظاهر قضیس...اصل کاری کنار هم موندن و حل کردن دونه دونه مشکلات با همه...من به یه همراه همه جانبه توی زندگیم نیاز دارم...خیلی بیشتر از یه پارنتر رقص
با لودگی براش چونه ای براش بالا انداختم هنوز هم اثار کلافگی رو توی چهره اش میدیدم دستشو مامور داخل فرستادن موهاش داخل شال کرد
چیزی میگفت ولی نگاه و ذهن من روی موهای مواجش دقیق شده بود
لخت و صاف که هر چند دقیقه از زیر شال یا روسری به بیرون سرکی میکشیدن
-باشه؟
من نمیتونم ظهر اولین روز بعد از عروسیت برات یه نهار عاشقونه بپزم
با خجالت و صدای یواش تری ادامه داد
-چون حالم بد میشه...من
لبخندی زدم و بیخیال حرفشو بریدم
نباید میذاشتم اینقد اعتماد به نفسش پایین بیاد
+عه توهم هی من من ، گفتم که تو انتخابمی کسی هستی که عزیز کرده ی دلم شدی کسی هستی که منو درک میکنی با همه ی احساساتت میدونی که چقد زجر میکشم از نداشتن تنها برادرم...من ازت انتظار عاشقی ندارم رقص و جشن عروسی بزرگ هم ضامن یه زندگی خوب و صمیمی برای من نمیشه بعدشم همچین میگی نمیتونم برات غذا بپزم انگار هر روز هر روز خدم و حشم توی خونم برام بساط دیزی و دنده کباب ردیف میکردن...بیخیال بابا من 6 ساله هر وعده غذای صبح و ظهر و شبمو تنها تنها خودم میپزم و میخورم
مطمئن توی چشم هاش زل زدم
نور چراغ برق روی صورتش منظره بینظیری رو به نمایش گذاشته بود
شمرده شمرده گفتم
+عاشقم نمیشی؟غذا نمیپزی؟نمیرقصی؟حرف مردم؟زندگی پر از مسئولیت و چالش؟هزارتا سوال دیگه که خودم از دو هفته قبل که بابا حرف ازدواجمونو پیش کشید بش فک کردم...من فقط میخوام کنارت باشم کنارم باشی تو سختی و آسونی میخوام از ارامش خاصت لذت ببرم
باور کن اینایی که تو گفتی همش ظاهر قضیس...اصل کاری کنار هم موندن و حل کردن دونه دونه مشکلات با همه...من به یه همراه همه جانبه توی زندگیم نیاز دارم...خیلی بیشتر از یه پارنتر رقص
با لودگی براش چونه ای براش بالا انداختم هنوز هم اثار کلافگی رو توی چهره اش میدیدم دستشو مامور داخل فرستادن موهاش داخل شال کرد
چیزی میگفت ولی نگاه و ذهن من روی موهای مواجش دقیق شده بود
لخت و صاف که هر چند دقیقه از زیر شال یا روسری به بیرون سرکی میکشیدن
-باشه؟
۱۱۸.۵k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.