توی چشم های آوا نگاه کردم پر شدن پلک پایین چشمش و تند تند
توی چشم های آوا نگاه کردم پر شدن پلک پایین چشمش و تند تند پلک زدنش نشون میداد چقد از جو و حرفای بابا داره فشار متحمل میشه نمیخواستم ناراحتی و خرد شدن بیشتر دلشو ببینم پس تصمیم گرفتم پارازیت بیام وسط حرف بابا هم برای اینکه غرور و دل آوا بیشتر نشکنه هم برای اینکه کرمم گرفته بود روی مخش یه پیست اسکی افتتاح کنم پس دهن مبارکمو باز کردم و بی توجه به نیشگون نادر گفتم
+بابا...همه ما میدونیم چرا اینجاییم لازم به مقدمه چینی و حرفای کلیشه ای نیست
به آوا اشاره کردم
+اگه بخاطر ما دوتا اینجایم بهتره ما باهم حرف بزنیم نه شما بزرگترا باهم...الانم بهتره ما دوتا باهم حرفای نهاییمونو بزنیم...با اجازتون
میدونستم امکان اینکه ازم ناراحت شه هست ولی بهتر از گریه کردنش توی جمع بود و این همه فکر و خیال منفی که میدونستم داره توی سرش میبافه
از روی مبل بلند شدم بی توجه به نگاه تیز بابا و ابرو های گره خورده مادر آوا رو به روش ایستادم
+آوا جان پاشو بریم بیرون
نگاهش سر سری روی همه چرخید و با صدای که از بغض میلرزید "ببخشید" ی گفت و از سر جاش بلند شد
از واحد خارج شدیم موقع کفش پوشیدن دستش
همزمان خم شدیم تا کفش هامونو بپوشیم دستش هیستریک وار میلرزید
چونه لرزونش قلبمو تو چنگ گرفته بود و با قدرت فشار میداد طوری که نفسم تنگ شده بود
کفش هاشو پوشید و توی آسانسور رفت
منم به دنبالش
دکمه مربوط به پارکینگو زدم و طرفش چرخیدم
پلکهای بستش نمیتونستن سد اشک های درشتش بشن غمزده از ته گلو صداش زدم
+آوا
توی یک لحظه انگار ارتش ماهیچه ها و استخون ها و سلول ها و عصب های تنم برای اسیر کردنش توی بغلم بسیج شدن سفت و تنگ توی بغلم گرفتمش
نباید گریه میکرد...نباید!
برعکس تصورم گریه ش تشدید شد و با صدا زیر گریه زد
+چیکار کنم که گریه نکنی؟آوا؟
جسم ریزش بین دستام میلرزید دستامو محکم تر محاط چارچوب بدنش کردم
+تموم شد...ببین پیششون نیستی...آروم باش
توی این هیر و ویر قیامتی توی وجودم به پا شده بود ، قلب مرده من با تمام زورش به در و دیوار قبر سینه ام میکوبید
با همه ی این کوبش های دیوانه وار من احساس تزریق آرامش به وجودمو حس میکردم
این اولین باری بود که از بغل گرفتن جنس مونثی تا این حد ارامش و حس خوب دریافت میکردم
این خلسه شیرین حتی یک دقیقه هم دوام نداشت و با ایستادن آسانسور مجبور به جدا شدن از هم بودیم هنوزم گریه میکرد
شاید بهتر بود بهش اجازه میدادم کمی روح و روان خستشو تخلیه کنه خیلی بیشتر از یه ادم عادی تحمل کرده بود داخل ماشین نشستیم و از پارکینگ بیرون رفتیم
+بابا...همه ما میدونیم چرا اینجاییم لازم به مقدمه چینی و حرفای کلیشه ای نیست
به آوا اشاره کردم
+اگه بخاطر ما دوتا اینجایم بهتره ما باهم حرف بزنیم نه شما بزرگترا باهم...الانم بهتره ما دوتا باهم حرفای نهاییمونو بزنیم...با اجازتون
میدونستم امکان اینکه ازم ناراحت شه هست ولی بهتر از گریه کردنش توی جمع بود و این همه فکر و خیال منفی که میدونستم داره توی سرش میبافه
از روی مبل بلند شدم بی توجه به نگاه تیز بابا و ابرو های گره خورده مادر آوا رو به روش ایستادم
+آوا جان پاشو بریم بیرون
نگاهش سر سری روی همه چرخید و با صدای که از بغض میلرزید "ببخشید" ی گفت و از سر جاش بلند شد
از واحد خارج شدیم موقع کفش پوشیدن دستش
همزمان خم شدیم تا کفش هامونو بپوشیم دستش هیستریک وار میلرزید
چونه لرزونش قلبمو تو چنگ گرفته بود و با قدرت فشار میداد طوری که نفسم تنگ شده بود
کفش هاشو پوشید و توی آسانسور رفت
منم به دنبالش
دکمه مربوط به پارکینگو زدم و طرفش چرخیدم
پلکهای بستش نمیتونستن سد اشک های درشتش بشن غمزده از ته گلو صداش زدم
+آوا
توی یک لحظه انگار ارتش ماهیچه ها و استخون ها و سلول ها و عصب های تنم برای اسیر کردنش توی بغلم بسیج شدن سفت و تنگ توی بغلم گرفتمش
نباید گریه میکرد...نباید!
برعکس تصورم گریه ش تشدید شد و با صدا زیر گریه زد
+چیکار کنم که گریه نکنی؟آوا؟
جسم ریزش بین دستام میلرزید دستامو محکم تر محاط چارچوب بدنش کردم
+تموم شد...ببین پیششون نیستی...آروم باش
توی این هیر و ویر قیامتی توی وجودم به پا شده بود ، قلب مرده من با تمام زورش به در و دیوار قبر سینه ام میکوبید
با همه ی این کوبش های دیوانه وار من احساس تزریق آرامش به وجودمو حس میکردم
این اولین باری بود که از بغل گرفتن جنس مونثی تا این حد ارامش و حس خوب دریافت میکردم
این خلسه شیرین حتی یک دقیقه هم دوام نداشت و با ایستادن آسانسور مجبور به جدا شدن از هم بودیم هنوزم گریه میکرد
شاید بهتر بود بهش اجازه میدادم کمی روح و روان خستشو تخلیه کنه خیلی بیشتر از یه ادم عادی تحمل کرده بود داخل ماشین نشستیم و از پارکینگ بیرون رفتیم
۱۳۵.۹k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.