از ماشین پیاده شد
از ماشین پیاده شد
فاصله گرفتنش تا خونه و داخل شدنشو دیدم و دور شدم گل هنوز توی دستم بود به دماغم نزدیکش کردم و منم بو کشیدم...بوی عجیبی میداد شبیه گل رز نبود...انگار عطر ناشناخته ای بود چونه ای بالا انداختم و روی صندلی کناری گذاشتمش
تا خونه به ارامش گذشت
حلقه و گل به دست تا خونه رفتم و داخل خونه حلقه رو اوپن و گل رو توی لیوان کشیده پر از آبی گذاشتم تا زنده بمونه
دستی به پیشونیم کشیدم فکر کردم که برای مهمونی امشب بهتره کمی به خودم برسم پس راهی حموم شدم
...چندساعت بعد...
نمیشد حالا که تصمیم گرفتم رخت مشکیو از تنم بیرون بیارم سریع لباسای قبلی و مورد علاقمو بپوشم به ناچار پیرهن سرمه ای و شلوار کتان سفیدی پوشیدم و با کفش های مشکی جورش کردم فاصله تا خونه بابا رو بیشتر از همیشه لفت دادم تا بیشتر روی رفتارم اونجا کار کنم به مغزم قول داده بودم این دیگه اخرین خودخوریه این مدته و بعدش حتما بهش یه چن وقتی استراحت میدادم
با اعضای خانواده خودم و آوا در مورد این مسئله تا حدودی منبسط و راحت شده بودم
ولی در رویارویی با خانواده آوا نمیدونستم چطوری رفتار کنم نمیخواستم دستو پامو گم کنم ولی خوب گاهی وقتا واقعا استرس فضا خیلی زیاد میشه و عین منگنه روحتو پرس میکنه
پدرش ادم معمولی و نرمالی بود با عواطف و احساسات نرمال شاید غیرمعمول ترین چیزش به عنوان یه پدر زن ذلیلی بیش از حدش بود البته شاید هم رفتارش در نظر منی که توی خانوادم همیشه پدر سالاری رواج داشت و حرف حرف بابام بود غیر عادی به نظر میرسید
به مادرش که فکر میکردم میدیدم پدرش حق داره که نخواد زیاد دمخورش بشه مادر حساس و دم دمی مزاجی داشت زود جوش میاورد و علم شنگه به پا میکرد و در و تخته طرفو از هم جدا میکرد در طول زمانی که مادرزن علیرضا محسوب میشد سر جمع 5-6 دفعه بیشتر ندیده بودمش و توی همون دفعات کم هم به شدت به خاطر رفتارم که از نظر خودش سبک سرانه بود بهم تذکر داد
البته من هم کم نمی آوردم و در خفا ادای اعصبانیت و گویش پر از حرص کلمه "رفتار سبک سرانه" ای که بهم گفته بودو در میآوردم
عزا میگرفتم با فکر به اینکه قراره حالا به عنوان مادرزن آینده خودم باش تا کنم
فاصله گرفتنش تا خونه و داخل شدنشو دیدم و دور شدم گل هنوز توی دستم بود به دماغم نزدیکش کردم و منم بو کشیدم...بوی عجیبی میداد شبیه گل رز نبود...انگار عطر ناشناخته ای بود چونه ای بالا انداختم و روی صندلی کناری گذاشتمش
تا خونه به ارامش گذشت
حلقه و گل به دست تا خونه رفتم و داخل خونه حلقه رو اوپن و گل رو توی لیوان کشیده پر از آبی گذاشتم تا زنده بمونه
دستی به پیشونیم کشیدم فکر کردم که برای مهمونی امشب بهتره کمی به خودم برسم پس راهی حموم شدم
...چندساعت بعد...
نمیشد حالا که تصمیم گرفتم رخت مشکیو از تنم بیرون بیارم سریع لباسای قبلی و مورد علاقمو بپوشم به ناچار پیرهن سرمه ای و شلوار کتان سفیدی پوشیدم و با کفش های مشکی جورش کردم فاصله تا خونه بابا رو بیشتر از همیشه لفت دادم تا بیشتر روی رفتارم اونجا کار کنم به مغزم قول داده بودم این دیگه اخرین خودخوریه این مدته و بعدش حتما بهش یه چن وقتی استراحت میدادم
با اعضای خانواده خودم و آوا در مورد این مسئله تا حدودی منبسط و راحت شده بودم
ولی در رویارویی با خانواده آوا نمیدونستم چطوری رفتار کنم نمیخواستم دستو پامو گم کنم ولی خوب گاهی وقتا واقعا استرس فضا خیلی زیاد میشه و عین منگنه روحتو پرس میکنه
پدرش ادم معمولی و نرمالی بود با عواطف و احساسات نرمال شاید غیرمعمول ترین چیزش به عنوان یه پدر زن ذلیلی بیش از حدش بود البته شاید هم رفتارش در نظر منی که توی خانوادم همیشه پدر سالاری رواج داشت و حرف حرف بابام بود غیر عادی به نظر میرسید
به مادرش که فکر میکردم میدیدم پدرش حق داره که نخواد زیاد دمخورش بشه مادر حساس و دم دمی مزاجی داشت زود جوش میاورد و علم شنگه به پا میکرد و در و تخته طرفو از هم جدا میکرد در طول زمانی که مادرزن علیرضا محسوب میشد سر جمع 5-6 دفعه بیشتر ندیده بودمش و توی همون دفعات کم هم به شدت به خاطر رفتارم که از نظر خودش سبک سرانه بود بهم تذکر داد
البته من هم کم نمی آوردم و در خفا ادای اعصبانیت و گویش پر از حرص کلمه "رفتار سبک سرانه" ای که بهم گفته بودو در میآوردم
عزا میگرفتم با فکر به اینکه قراره حالا به عنوان مادرزن آینده خودم باش تا کنم
۴۵.۶k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.