طرف در چرخید منم بی صدا گل و جعبه رو به صندلی عقب برگردون
طرف در چرخید منم بی صدا گل و جعبه رو به صندلی عقب برگردوندم و بعد برداشتن ابمیوم پیاده شدم و شونه به شونه هم توی پیاده رو راه افتادیم
-رضا میدونم همیشه بام رو راست بودی حرفاتو حقیقت میدونم ولی واقعا این سهم تو از زندگی نیست...تو جوون تر از منی تو لایق یه دختر شاد و جوونی مث خودت کسی که برای زندگی انگیزه داشته باشه حداقل هیچی نباشه عاشقت باشه بهت احساس داشته باشه
جلوی نیمکتی ایستادم و نشستیم
نفس گرفت تا حرفاشو ادامه بده که گفتم
+حرفت درست نیست خیلی هم اشتباهه
یکما اینکه چرا فک میکنی زندگی همه باید بر اساس یه کلیشه تکرار بشه و همه با یه دختر جوون و شیطون ازدواج کنن که خوشبخت شن
با کمی مکث ادامه دادم
من دختر شیطون نمیخوام من یه دختر جوون و اروم میخوام که تویی
دوما همیشه که احساسات بینهایت لازم نیست همین که من حس میکنم کنارت میتونم خوشبخت باشم این حس خوبی که فقط با تو دارم اینکه حس میکنم به بودنت توی زندگیم شدید نیاز دارم اینا همش احساسه همش که نباید عشق باشه
سوما من هیچ اجباری بهت ندارم آوا تو واقعا میتونی آرزوی هرکسی باشی خانواده خوب موقعیت اجتماعی عالی و شخصیت فوق العاده تو...فقط که نباید اینو در نظر بگیری چون تو قبلا ازدواج کردی حالا دنیا به اخر رسیده برات و تا اخر عمرت محکوم به تنهایی هستی
من ازت میخوام بام ازدواج کنی ولی این یه پیشنهاده نه اجبار...هر تصمیمی بگیری من پشتتم
توی چشمام زل زد و من برای اولین بار جایی توی عمیق ترین نقطه دلم یه حالی شدم از نگاهش
مردمک چشمش لرزید که سریع گفتم
+آوا قول دادی گریه نکنی...خواهش کردمااا
لبخند بی رمقی زد
-چطور میتونی اینقد خوب باشی؟
+عه بهم رو نده تو که میدونی زود پررو میشم...بریم؟سرده سرما میخوری ها
لب زد بریم و بلند شد
به تبعیت ازش بلند شدم و سمت ماشین راه افتادیم ماشینو روشن کردم و سمت خونه پدری آوا راه افتادم
+امشب...میای؟
سرشو به نشونه اره تکون داد
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
نزدیک خونشون بودیم که پرسیدم
+میتونم دوباره پیشنهادمو بیان کنم؟
از فکر در اومد و متعجب گفت
-کدوم پیشنهاد؟
جلوی در خونشون نگه داشتم و سمت صندلی عقب چرخیدم و دوباره گل و حلقه رو اوردم
+بامن ازدواج میکنی؟
-رضا این حرف اخرته؟
+مطمئن باش تصمیم خوده خودمه و با رضایت قلبی کامل عنوانش کردم
شال مشکی روی سرشو مرتب کرد و رز قرمزو برداشت
-میشه فک کنم
+بله که میشه
-رضا
بهش لبخند زدم
+جانم
-ممنون برای همه چی
گلو عمیق بو کرد و سمتم گرفتش
-نمیتونم همراه خودم ببرمش خونه ولی میشه برام نگهش داری؟
+چشم قربان
-مرسی...خدافظ
+مواظب خودت باش...خدانگهدار
-رضا میدونم همیشه بام رو راست بودی حرفاتو حقیقت میدونم ولی واقعا این سهم تو از زندگی نیست...تو جوون تر از منی تو لایق یه دختر شاد و جوونی مث خودت کسی که برای زندگی انگیزه داشته باشه حداقل هیچی نباشه عاشقت باشه بهت احساس داشته باشه
جلوی نیمکتی ایستادم و نشستیم
نفس گرفت تا حرفاشو ادامه بده که گفتم
+حرفت درست نیست خیلی هم اشتباهه
یکما اینکه چرا فک میکنی زندگی همه باید بر اساس یه کلیشه تکرار بشه و همه با یه دختر جوون و شیطون ازدواج کنن که خوشبخت شن
با کمی مکث ادامه دادم
من دختر شیطون نمیخوام من یه دختر جوون و اروم میخوام که تویی
دوما همیشه که احساسات بینهایت لازم نیست همین که من حس میکنم کنارت میتونم خوشبخت باشم این حس خوبی که فقط با تو دارم اینکه حس میکنم به بودنت توی زندگیم شدید نیاز دارم اینا همش احساسه همش که نباید عشق باشه
سوما من هیچ اجباری بهت ندارم آوا تو واقعا میتونی آرزوی هرکسی باشی خانواده خوب موقعیت اجتماعی عالی و شخصیت فوق العاده تو...فقط که نباید اینو در نظر بگیری چون تو قبلا ازدواج کردی حالا دنیا به اخر رسیده برات و تا اخر عمرت محکوم به تنهایی هستی
من ازت میخوام بام ازدواج کنی ولی این یه پیشنهاده نه اجبار...هر تصمیمی بگیری من پشتتم
توی چشمام زل زد و من برای اولین بار جایی توی عمیق ترین نقطه دلم یه حالی شدم از نگاهش
مردمک چشمش لرزید که سریع گفتم
+آوا قول دادی گریه نکنی...خواهش کردمااا
لبخند بی رمقی زد
-چطور میتونی اینقد خوب باشی؟
+عه بهم رو نده تو که میدونی زود پررو میشم...بریم؟سرده سرما میخوری ها
لب زد بریم و بلند شد
به تبعیت ازش بلند شدم و سمت ماشین راه افتادیم ماشینو روشن کردم و سمت خونه پدری آوا راه افتادم
+امشب...میای؟
سرشو به نشونه اره تکون داد
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
نزدیک خونشون بودیم که پرسیدم
+میتونم دوباره پیشنهادمو بیان کنم؟
از فکر در اومد و متعجب گفت
-کدوم پیشنهاد؟
جلوی در خونشون نگه داشتم و سمت صندلی عقب چرخیدم و دوباره گل و حلقه رو اوردم
+بامن ازدواج میکنی؟
-رضا این حرف اخرته؟
+مطمئن باش تصمیم خوده خودمه و با رضایت قلبی کامل عنوانش کردم
شال مشکی روی سرشو مرتب کرد و رز قرمزو برداشت
-میشه فک کنم
+بله که میشه
-رضا
بهش لبخند زدم
+جانم
-ممنون برای همه چی
گلو عمیق بو کرد و سمتم گرفتش
-نمیتونم همراه خودم ببرمش خونه ولی میشه برام نگهش داری؟
+چشم قربان
-مرسی...خدافظ
+مواظب خودت باش...خدانگهدار
۱۴۲.۶k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.