پارت بیسـت و هشتـم "
#پارت_بیسـت_و_هشتـم "
بدون خنـده ی خاصی از پله های کمپانی رفتم بالا
و بدون در زدن وارد اتاق شوگا شدم
شوگا: بهت یاد ندادن در بزنی؟
یونا: من برای کسی ک لایقش نیست در نمیزنم
بعد با دیدن رنگ موهای جدیدش پاهام سست شد..خاکستری متمایل ب بنفش..دوباره بیشتر از قبل عاشقش شدم ولی سریع ب خودم اومدم
بهت زده نگاهم کرد و گفت: برو بیرون
یونا: اومدم استعفا نامه عم و پر کنم
شوگا:چـی؟ت..تو نمیتونی بری!
یونا:چرا نمیتونم برم؟
گفت:چون بدون طراح میشـیم.. نمیشه بری:)
دستم و کوبیدم رو میز و داد کشیدم: گفتم مـن میخوام برم
داد کشیـد: من صدام از تو بلند تره.. و بعد صداشو بلند تر کرد و گفت: میگم برو بیـرون..
یونا:نِمیـرم.. و بعد دستم و زدم ب سینم و با پوزخند نگاهش کردم
چند بار دور خودش چرخید و بعد تلفن و برداشت
شوگا:نگهـبان..یه خانمی داره مزاحمت ایجاد میکنه..سریع خودتون و برسونید
بعد از چند ثانیه دوتا مرد اومدن و دستم و گرفتن: خانم..شما باید برید
دستم و کشیدم و گفتم: به من دست نزنید..
شوگا با اخم نگاهم کرد و گفت: برو دیگه..برو! با اخم نگاهش کردم و گفتم: خودم میرم..ولم کنین
و بعد رفتم بیرون و محکم در رو کوبیدم
مردتیـکه ی عوضی..چرا من عاشقشم؟ اشکام دوباره داشتن میومدن.. آروم سیلی کوچیکی به خودم زدم و گفتم:بسـه یونا..قوی باش
به سمت خونه رفتم
سولگی با لباسای بیرون دوید سمتم و گفت: داریم با هوپی میریم بیرون..توعم لباس بپوش بیا یکم حال و هوات عوض بشه
خندیدم و گفتم:نه..من حوصله ندارم!شما برید من مزاحم نمیشم
سولگی: ولی..جیهوپ خیلی گفت که تورو هم بیارم
یونا:ایندفعه رو فراموش کن
دستم و کشید و فوری چندتا لباس خوشگل کرد تنم کرد و دستم و کشید
جیهوپ با یه ماشین سیاه لاکچری وایساده بود جلومون
سولگی دوید سمتش صورتش و بوسید و گفت :اومدی؟منتظرت بودم ! و بعد بغلش کرد
با دیدنشون ابروهام و انداختم بالا..برای اولین بار حسودیم شد
جیهوپ:یونا..بیا بشین دیگه
.
.
.
توی کافه نشسته بودیم و حرف میزدیم
محو حرف زدن شده بودیم ک یهو ته هیون از جلوم رد شد و به سمت دفتر حساب رفت
ته هیون: یه هات چاکلت لدفا
هات چاکلت و گرفت
و داشت از کنارم رد میشد ک من و دید
شونه هاش و انداخت بالا و ازم رد شد
یونا:هی..ته هیون..وایسا..
سولگی و هوپی همزمان گفتن:کجا میری؟
یونا:برمیگردم..
فوری رفتم سمت ته هیون و دستشو گرفتم
از کافه رفتیم بیرون
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر کردم نمیخوای من و ببینـی!
یونا: نه .. اینطور نیست ..فقد دیشب یکم ناگهانی بود
ته هیون:درسته..من معذرت میخوام پارک یونـا:) من و کول کرد و همینطوری توی خیابون ها راه میرفتیم
خیلی ها با دست نشونمون میدادن و میگفتن:چه زوج زیـبایی..
منم فقد دستام و باز کرده بودم و سعی میکردم خوش بگذرونم
((پایان پارت ۲۸))
بدون خنـده ی خاصی از پله های کمپانی رفتم بالا
و بدون در زدن وارد اتاق شوگا شدم
شوگا: بهت یاد ندادن در بزنی؟
یونا: من برای کسی ک لایقش نیست در نمیزنم
بعد با دیدن رنگ موهای جدیدش پاهام سست شد..خاکستری متمایل ب بنفش..دوباره بیشتر از قبل عاشقش شدم ولی سریع ب خودم اومدم
بهت زده نگاهم کرد و گفت: برو بیرون
یونا: اومدم استعفا نامه عم و پر کنم
شوگا:چـی؟ت..تو نمیتونی بری!
یونا:چرا نمیتونم برم؟
گفت:چون بدون طراح میشـیم.. نمیشه بری:)
دستم و کوبیدم رو میز و داد کشیدم: گفتم مـن میخوام برم
داد کشیـد: من صدام از تو بلند تره.. و بعد صداشو بلند تر کرد و گفت: میگم برو بیـرون..
یونا:نِمیـرم.. و بعد دستم و زدم ب سینم و با پوزخند نگاهش کردم
چند بار دور خودش چرخید و بعد تلفن و برداشت
شوگا:نگهـبان..یه خانمی داره مزاحمت ایجاد میکنه..سریع خودتون و برسونید
بعد از چند ثانیه دوتا مرد اومدن و دستم و گرفتن: خانم..شما باید برید
دستم و کشیدم و گفتم: به من دست نزنید..
شوگا با اخم نگاهم کرد و گفت: برو دیگه..برو! با اخم نگاهش کردم و گفتم: خودم میرم..ولم کنین
و بعد رفتم بیرون و محکم در رو کوبیدم
مردتیـکه ی عوضی..چرا من عاشقشم؟ اشکام دوباره داشتن میومدن.. آروم سیلی کوچیکی به خودم زدم و گفتم:بسـه یونا..قوی باش
به سمت خونه رفتم
سولگی با لباسای بیرون دوید سمتم و گفت: داریم با هوپی میریم بیرون..توعم لباس بپوش بیا یکم حال و هوات عوض بشه
خندیدم و گفتم:نه..من حوصله ندارم!شما برید من مزاحم نمیشم
سولگی: ولی..جیهوپ خیلی گفت که تورو هم بیارم
یونا:ایندفعه رو فراموش کن
دستم و کشید و فوری چندتا لباس خوشگل کرد تنم کرد و دستم و کشید
جیهوپ با یه ماشین سیاه لاکچری وایساده بود جلومون
سولگی دوید سمتش صورتش و بوسید و گفت :اومدی؟منتظرت بودم ! و بعد بغلش کرد
با دیدنشون ابروهام و انداختم بالا..برای اولین بار حسودیم شد
جیهوپ:یونا..بیا بشین دیگه
.
.
.
توی کافه نشسته بودیم و حرف میزدیم
محو حرف زدن شده بودیم ک یهو ته هیون از جلوم رد شد و به سمت دفتر حساب رفت
ته هیون: یه هات چاکلت لدفا
هات چاکلت و گرفت
و داشت از کنارم رد میشد ک من و دید
شونه هاش و انداخت بالا و ازم رد شد
یونا:هی..ته هیون..وایسا..
سولگی و هوپی همزمان گفتن:کجا میری؟
یونا:برمیگردم..
فوری رفتم سمت ته هیون و دستشو گرفتم
از کافه رفتیم بیرون
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر کردم نمیخوای من و ببینـی!
یونا: نه .. اینطور نیست ..فقد دیشب یکم ناگهانی بود
ته هیون:درسته..من معذرت میخوام پارک یونـا:) من و کول کرد و همینطوری توی خیابون ها راه میرفتیم
خیلی ها با دست نشونمون میدادن و میگفتن:چه زوج زیـبایی..
منم فقد دستام و باز کرده بودم و سعی میکردم خوش بگذرونم
((پایان پارت ۲۸))
۷۰.۶k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.