وقتی که آرزوها میمیرند
#وقتی_که_آرزوها_میمیرند
پارت۷
سرمو از موبایل یارم بالا و خیره میشم به زهور همچین به ظرف پر از آرد زل زده
وای من میدونم این اگه اینجوری به یه چیزی خیره بشه داره نقشه میکشه بازم بهش نگاه میکنم چشماشو ریز میکنه بعد ابرو هاشو بالا میبره و دهانشو باز میکنه
نه بابا الان خل میشه دختره سریع بلند میشم و محلم رو سرش میزنم که میپره اومد چیزی بگه که سیا هراسون اومد داخل و گفت
سیاوش..زود باشید جمشیدی بزرگ اومد
جمشیدی کیه یجا شنیدم میپرم و میگم اها یافتم
سیاوش.. چی یافتی بابا غذارو بدید ببرم الان مامان کله مو میکنه
برای حرص دادنش خونسرد میگم.. بگو ببینم این جمشیدی اون طبقه بالایی شرکتمون نیس؟
سیاوش.. نه بابا این پدربزرگشه خودشم اومده یلا زود باشید
زهور رو صورتش میزنه و میگه.. واااااای چرا بهم نگفتی الان من چکار کنم چی بپوشم جمشیدی اینجاس اگه منو با این لباس ببینه وا ویلا
من.. نه ببینم چه خبره اینجا بگو بهم
سیاوش یکم صداشو بالا میاره میگه.. چیه شما دوتا الان وقت دعواااست بدید اون غذارو ببرم
من.. برو بابا مگه ما خدمتکارتیم بزو خودت ببر اصلا از اولم باس نمیومدم اینجا
بعد رو میکنم به زهور و با چشمام بهش اخطار میدم
زهور خودشو مظلوم میکنه چشماشو عین گربه جمع میکنه
من..برو بابا محاله خرم کنی با چشمای گربه ایت
یدفعه بوی بدی مه مشامم میخوره با تعجب به هردو نگاه میکنم
امیدوارم خوشتون بیاد😊 😊 😊
پارت۷
سرمو از موبایل یارم بالا و خیره میشم به زهور همچین به ظرف پر از آرد زل زده
وای من میدونم این اگه اینجوری به یه چیزی خیره بشه داره نقشه میکشه بازم بهش نگاه میکنم چشماشو ریز میکنه بعد ابرو هاشو بالا میبره و دهانشو باز میکنه
نه بابا الان خل میشه دختره سریع بلند میشم و محلم رو سرش میزنم که میپره اومد چیزی بگه که سیا هراسون اومد داخل و گفت
سیاوش..زود باشید جمشیدی بزرگ اومد
جمشیدی کیه یجا شنیدم میپرم و میگم اها یافتم
سیاوش.. چی یافتی بابا غذارو بدید ببرم الان مامان کله مو میکنه
برای حرص دادنش خونسرد میگم.. بگو ببینم این جمشیدی اون طبقه بالایی شرکتمون نیس؟
سیاوش.. نه بابا این پدربزرگشه خودشم اومده یلا زود باشید
زهور رو صورتش میزنه و میگه.. واااااای چرا بهم نگفتی الان من چکار کنم چی بپوشم جمشیدی اینجاس اگه منو با این لباس ببینه وا ویلا
من.. نه ببینم چه خبره اینجا بگو بهم
سیاوش یکم صداشو بالا میاره میگه.. چیه شما دوتا الان وقت دعواااست بدید اون غذارو ببرم
من.. برو بابا مگه ما خدمتکارتیم بزو خودت ببر اصلا از اولم باس نمیومدم اینجا
بعد رو میکنم به زهور و با چشمام بهش اخطار میدم
زهور خودشو مظلوم میکنه چشماشو عین گربه جمع میکنه
من..برو بابا محاله خرم کنی با چشمای گربه ایت
یدفعه بوی بدی مه مشامم میخوره با تعجب به هردو نگاه میکنم
امیدوارم خوشتون بیاد😊 😊 😊
۱۳.۰k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.