پارت هجدهـم "
#پارت_هجدهـم "
هرروز به یه بهونـه ای شوگا رو میدیدم .. اونم روز ب روز بیشتر عذیتم میکـرد.. دیگه بیخیالش شده بودم:)
حالا یه کار جدید توی کمپانی دیگه پیدا کردم..دوباره طراح ارشد بودم ولی توی یه کمپانـی دیگه! و برای سلبریتی های معروف لباس طراحی میکردم..
یه سال گذشته بود و دیگه اصن یادم نبود ک شوگا وجود داره!
با خواهرم رفته بودیـم پارک و قدم میزدیم.. ولی من..بعد اون دختری شدم ک دیگه نمیخندید..شاید قبلا یه پوزخندی میزدم ولی دیگه حس همونم نـدارم^^ هوپی هم به سولگی گفته بود که دوستش داره و هرروز باهم صمیمی تر میشـدن..:)
.
.
.
ماسک مشکی ای زده بود.. با دیدنش شوکه شدم..اومدم راهمو عوض کنم ک صدام زد: یونـا.. صبر کن..
دویید سمتم و لبخندی زد.. خواهرم سلام داد و به من گفت: من میرم خونـه...توعم خودتو برسون.. شوگا اومد سمتم و سلام داد.. جوابشو دادم و پوکر نگاهش کردم^^ شوگا: یونـا..نمیخوای برگردی؟ یونا: الان از شغلم بیشتر راضی عم.. ممنون! دستم و کشـید و گفت: میدونی بعد چند وقته دارم میبینمـت؟ خیلی عوض شـدی..
یونا: آره.. خیلی از آدما با کاراشون باعث شدن عوض بـشم..
پوزخندی زد و گفت: خب.. تیکه بود دیگه؟ یونا: نـه.. اومدم ازش رد شم ک دستشو دور مچ دستم سفت کرد و گفت: دوست پـسر داری؟ یونا: نـه..! شوگا: عه..خب پـس..فقد میخواستم بگم..با این رفتارت هیچکـی باهات دوست نمیشـه:) و بعد پوزخندی زد و از کنارم رد شد..
درسته..من عوض شدم..ولی اون هنوز عوض نـشده بود..همون عوضی ای هست ک بود.. با این حرفش پوزخنـدی زدم و گفتم:یاا..چطور جرات میکنـه؟ و بعد به سمت خونه راه افتادم^^
((پایان پارت ۱۸))
هرروز به یه بهونـه ای شوگا رو میدیدم .. اونم روز ب روز بیشتر عذیتم میکـرد.. دیگه بیخیالش شده بودم:)
حالا یه کار جدید توی کمپانی دیگه پیدا کردم..دوباره طراح ارشد بودم ولی توی یه کمپانـی دیگه! و برای سلبریتی های معروف لباس طراحی میکردم..
یه سال گذشته بود و دیگه اصن یادم نبود ک شوگا وجود داره!
با خواهرم رفته بودیـم پارک و قدم میزدیم.. ولی من..بعد اون دختری شدم ک دیگه نمیخندید..شاید قبلا یه پوزخندی میزدم ولی دیگه حس همونم نـدارم^^ هوپی هم به سولگی گفته بود که دوستش داره و هرروز باهم صمیمی تر میشـدن..:)
.
.
.
ماسک مشکی ای زده بود.. با دیدنش شوکه شدم..اومدم راهمو عوض کنم ک صدام زد: یونـا.. صبر کن..
دویید سمتم و لبخندی زد.. خواهرم سلام داد و به من گفت: من میرم خونـه...توعم خودتو برسون.. شوگا اومد سمتم و سلام داد.. جوابشو دادم و پوکر نگاهش کردم^^ شوگا: یونـا..نمیخوای برگردی؟ یونا: الان از شغلم بیشتر راضی عم.. ممنون! دستم و کشـید و گفت: میدونی بعد چند وقته دارم میبینمـت؟ خیلی عوض شـدی..
یونا: آره.. خیلی از آدما با کاراشون باعث شدن عوض بـشم..
پوزخندی زد و گفت: خب.. تیکه بود دیگه؟ یونا: نـه.. اومدم ازش رد شم ک دستشو دور مچ دستم سفت کرد و گفت: دوست پـسر داری؟ یونا: نـه..! شوگا: عه..خب پـس..فقد میخواستم بگم..با این رفتارت هیچکـی باهات دوست نمیشـه:) و بعد پوزخندی زد و از کنارم رد شد..
درسته..من عوض شدم..ولی اون هنوز عوض نـشده بود..همون عوضی ای هست ک بود.. با این حرفش پوزخنـدی زدم و گفتم:یاا..چطور جرات میکنـه؟ و بعد به سمت خونه راه افتادم^^
((پایان پارت ۱۸))
۲۶.۰k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.