برومند با سرِ پایین افتاده گوش میداد . اخر سر، سرش رو بال
برومند با سرِ پایین افتاده گوش میداد . اخر سر، سرش رو بالا آورد و گفت : خیالتون راحت عمو جان. من ارغوان رو بیشتر از چشمام دوست دارم . نگران نباشید .
عمو چند ضربه آروم و مردونه به بازوی برومند زد و منو تو بغلش گرفت . چیزی نگفت . پیشونیمو بوسید و رفت کنار بابا نشست .
الهی بمیرم ! چقدر ناراحت بود.
برومند رشته ی افکارمو پاره کرد : چقدر از عموت ترسیدم!
خبیثانه خندیدم و گفتم : خوبه ! بترس!
اونم خندید.
اون شب با تمام اتفاقاتش برام قشنگ بود ! حتی با وجود کمرنگی مادر برومند و اخماش! دلگیری عمو! بی محلی بزرگ خانوادشون که خاله خانم باشه ! نبودن بهرنگ!
حالا دیگه برومند شوهر من بود . شرعی! اما قانونی نه! ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
تعطیلی بین دو ترم بود . برومند اصرار داشت بریم مسافرت اما بابا مخالف بود . میگفت تا وقتی عقد نکردین اجازه ی مسافرت رفتن نداری!
خودمم پکر شدم اما نمیشد رو حرف بابا چیزی بگم . اون طوری برومند دیگه هیچ ارزشی برای هیچ حرفی از طرف بابا قائل نمیشد . با هر زبونی که بود راضیش کردم . اولش جوش آورد که چرا من نباید با زنم برم سفر! اما منم کارمو بلد بودم! جوری قانع کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب !
مامان برای اولین بار میخواست برومند رو شام دعوت کنه هر چی بهش میگفتم انقدر بریز و بپاش لازم نیست ، گوش نمیداد!
فقط سه مدل غذای اصلی درست کرده بود . دسر و پیش غذا که جای خود داشت .
جوری که وقتی برومند نشست سر میز ازم پرسید: ارغوان؟ مهمون دیگه ای قراره بیاد ؟
خنده ام گرفت و گفتم : نه عزیزم ! مامانم برا تو خودکُشون کرده!
و چقدر برومند حض کرد از اینکه مامانم انقدر دوسش داره .
رابطه ی خشایار با برومند خوب بود مثل دو تا دوست سر به سر هم میذاشتن حتی گاهی در گوشی چیزایی به هم میگفتن و بلند بلند میخندیدن که وقتی ازش می پرسیدم چی گفتین ، جواب نمیداد ک میگفت مسائل مردونه اس ! اوهوع؟ مسائل مردونه!! اما شهریار فاصله اش رو حفظ کرده بود و برومندم احترام خاصی براش قائل بود و این منو خیلی خوشحال میکرد . بابا دز مورد کارش ازش می پرسید و اونم ریز به ریز برای بابا توضیح میداد و بابا هم تاییدش میکرد .
و من لذت میبردم از این قاب! تصویر شوهرم با پدر و برادرام که انقدر صمیمی با هم صحبت و محبت میکنن!
عمو چند ضربه آروم و مردونه به بازوی برومند زد و منو تو بغلش گرفت . چیزی نگفت . پیشونیمو بوسید و رفت کنار بابا نشست .
الهی بمیرم ! چقدر ناراحت بود.
برومند رشته ی افکارمو پاره کرد : چقدر از عموت ترسیدم!
خبیثانه خندیدم و گفتم : خوبه ! بترس!
اونم خندید.
اون شب با تمام اتفاقاتش برام قشنگ بود ! حتی با وجود کمرنگی مادر برومند و اخماش! دلگیری عمو! بی محلی بزرگ خانوادشون که خاله خانم باشه ! نبودن بهرنگ!
حالا دیگه برومند شوهر من بود . شرعی! اما قانونی نه! ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
تعطیلی بین دو ترم بود . برومند اصرار داشت بریم مسافرت اما بابا مخالف بود . میگفت تا وقتی عقد نکردین اجازه ی مسافرت رفتن نداری!
خودمم پکر شدم اما نمیشد رو حرف بابا چیزی بگم . اون طوری برومند دیگه هیچ ارزشی برای هیچ حرفی از طرف بابا قائل نمیشد . با هر زبونی که بود راضیش کردم . اولش جوش آورد که چرا من نباید با زنم برم سفر! اما منم کارمو بلد بودم! جوری قانع کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب !
مامان برای اولین بار میخواست برومند رو شام دعوت کنه هر چی بهش میگفتم انقدر بریز و بپاش لازم نیست ، گوش نمیداد!
فقط سه مدل غذای اصلی درست کرده بود . دسر و پیش غذا که جای خود داشت .
جوری که وقتی برومند نشست سر میز ازم پرسید: ارغوان؟ مهمون دیگه ای قراره بیاد ؟
خنده ام گرفت و گفتم : نه عزیزم ! مامانم برا تو خودکُشون کرده!
و چقدر برومند حض کرد از اینکه مامانم انقدر دوسش داره .
رابطه ی خشایار با برومند خوب بود مثل دو تا دوست سر به سر هم میذاشتن حتی گاهی در گوشی چیزایی به هم میگفتن و بلند بلند میخندیدن که وقتی ازش می پرسیدم چی گفتین ، جواب نمیداد ک میگفت مسائل مردونه اس ! اوهوع؟ مسائل مردونه!! اما شهریار فاصله اش رو حفظ کرده بود و برومندم احترام خاصی براش قائل بود و این منو خیلی خوشحال میکرد . بابا دز مورد کارش ازش می پرسید و اونم ریز به ریز برای بابا توضیح میداد و بابا هم تاییدش میکرد .
و من لذت میبردم از این قاب! تصویر شوهرم با پدر و برادرام که انقدر صمیمی با هم صحبت و محبت میکنن!
۱.۲k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.