خاله ی مادر برومند با همون غرور ، صندلی کنار عزیز جون نشس
خاله ی مادر برومند با همون غرور ، صندلی کنار عزیز جون نشسته بود و به تعارفات عمه مه لقا جواب میداد .
از نگاه همه میفهمیدم که برومند رو پسندیدن. و این خوشحالم میکرد . چون باید متوجه میشدن بخاطر کی ، غصه ی عموی عزیزم رو به جون خریدم !
با صدای عمو رضا همه ساکت شدن . + خب به رسم خدا و پیغمبرمون و خواست قلبی این دو تا جوون امشب اینجا جمع شدیم که دستشون رو تو دست هم بذاریم . البته با اجازه ی مادرم و بزرگترای دیگه من شروع به صحبت کردم .
صحبتی بین دو تا خانواده شده ، میزان مهریه ای تعیین شده و شرایطی هم گفته شده که داخل این لوح هست .
لوح تزئین شده ای رو به همه نشون داد که مامانم آماده کرده بود .
عمو رضا دوباره گفت: ما به عنوان بزرگترهای این دو تا جوون این لوح رو امضا میکنیم که هم بهشون بگیم پشتشونیم و هم به خودشون بعدها یادآوری کنیم که همچین روزی چه قولهایی به هم دادن!
همه دست زدن .
+ بازم با اجازه ی همه بزرگترا صیغه ی محرمیتی رو امشب بینشون میخونیم تا وقتی صلاح به عقد دائم باشه.
تو دلم یه حالی بود . نمیدونم چی! ولی یه حال غریبی بودم . محرم شدن به برومند یعنی تعهد و تاهل! هرچند مدت دار ! بلاخره که دائمی میشد!
خوشحال بودم .
صیغه ی محرمیت شش ماهه توسط روحانی مسجد که عمو رضا خواهش کرده بود تو مراسم شرکت کنه خونده شد .
حلقه ی نشون توی دستم نشست و بوسه ی برومند، روی اون ! و لبخند به لبهای من !
برومند از جمعیت خانواده ام تعجب کرده بود . میخندید و میگفت : فامیلاتون تو زندگی یه لحظه ام بیکار نبودنا! چقدر بچه دارن . چقدر زیادین!
زدم تو بازوش و گفتم : بی ادب !!! بگو ماشالا !
و باز میخندید!
بچه ها یکی یکی میومدن داخل و مچاله از سرما میرفتن تو بغل مامانشون. اوایل بهمن ماه بود سرما تو اوج خودش .
شام مفصلی تدارک دیده شده بود روی میز انتهای سرسرا چیده شد و همه سرگرم شام شدن .
با برومند در حال حرف زدن بودیم که عمو داوود اومد .
به احترامش بلند شدیم. عمو دستش رو گذاشت رو شونه ی برومند و گفت : ببین پسرم ! تو با ارزشترینِ ما رو داری با خودت میبری! اشک از چشمش بیاد کاری میکنم خون گریه کنی ! آه بکشه، کاری میکنم از بودنت پشیمون بشی! فکر نکن دارم خشن حرف میزنم! نه ! میخوام بدونی که حق نداری اذیتش کنی .
از نگاه همه میفهمیدم که برومند رو پسندیدن. و این خوشحالم میکرد . چون باید متوجه میشدن بخاطر کی ، غصه ی عموی عزیزم رو به جون خریدم !
با صدای عمو رضا همه ساکت شدن . + خب به رسم خدا و پیغمبرمون و خواست قلبی این دو تا جوون امشب اینجا جمع شدیم که دستشون رو تو دست هم بذاریم . البته با اجازه ی مادرم و بزرگترای دیگه من شروع به صحبت کردم .
صحبتی بین دو تا خانواده شده ، میزان مهریه ای تعیین شده و شرایطی هم گفته شده که داخل این لوح هست .
لوح تزئین شده ای رو به همه نشون داد که مامانم آماده کرده بود .
عمو رضا دوباره گفت: ما به عنوان بزرگترهای این دو تا جوون این لوح رو امضا میکنیم که هم بهشون بگیم پشتشونیم و هم به خودشون بعدها یادآوری کنیم که همچین روزی چه قولهایی به هم دادن!
همه دست زدن .
+ بازم با اجازه ی همه بزرگترا صیغه ی محرمیتی رو امشب بینشون میخونیم تا وقتی صلاح به عقد دائم باشه.
تو دلم یه حالی بود . نمیدونم چی! ولی یه حال غریبی بودم . محرم شدن به برومند یعنی تعهد و تاهل! هرچند مدت دار ! بلاخره که دائمی میشد!
خوشحال بودم .
صیغه ی محرمیت شش ماهه توسط روحانی مسجد که عمو رضا خواهش کرده بود تو مراسم شرکت کنه خونده شد .
حلقه ی نشون توی دستم نشست و بوسه ی برومند، روی اون ! و لبخند به لبهای من !
برومند از جمعیت خانواده ام تعجب کرده بود . میخندید و میگفت : فامیلاتون تو زندگی یه لحظه ام بیکار نبودنا! چقدر بچه دارن . چقدر زیادین!
زدم تو بازوش و گفتم : بی ادب !!! بگو ماشالا !
و باز میخندید!
بچه ها یکی یکی میومدن داخل و مچاله از سرما میرفتن تو بغل مامانشون. اوایل بهمن ماه بود سرما تو اوج خودش .
شام مفصلی تدارک دیده شده بود روی میز انتهای سرسرا چیده شد و همه سرگرم شام شدن .
با برومند در حال حرف زدن بودیم که عمو داوود اومد .
به احترامش بلند شدیم. عمو دستش رو گذاشت رو شونه ی برومند و گفت : ببین پسرم ! تو با ارزشترینِ ما رو داری با خودت میبری! اشک از چشمش بیاد کاری میکنم خون گریه کنی ! آه بکشه، کاری میکنم از بودنت پشیمون بشی! فکر نکن دارم خشن حرف میزنم! نه ! میخوام بدونی که حق نداری اذیتش کنی .
۲۵.۲k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.