بعد از اون چند روزی زندگی دوباره طبق معمول پیش میرفت
بعد از اون چند روزی زندگی دوباره طبق معمول پیش میرفت
مدرسه دانشگاه خونه خواب و همینطور ادامه داشت و کسل
فکرشو که میکردم من واقعا به ازدواج و داشتن یه مونس لازم داشتم زندگیم بیشتر شبیه یه چرخه یکنواخت و تکراری بود
میدونستم که ازدواج کار درستیه و به نفعمه ولی در مورد ازدواج با آوا مغزم ارور میداد و نمیتونستم نتیجشو پیش بینی کنم
آخرین ساعت از آخرین روز کاری هفته در حال گذر بود
نگاه سراسری به کلاس انداختم
ترم اولی بودن و بی تجربه هربار که سر کلاس ترم اولی ها حاضر میشدم از تیپ و رفتارهاشون خندم میگرفت
لباس هایی میپوشیدن که انگار دارن به یه مهمونی فوق العاده رسمی میرن
پسر ها با کت و شلوار ها و ساعت های بزرگ و عجیب و دختر ها با لباس هایی که گاها با دیدنشون حس میکردم دارم به دم طاووس نگاه میکنم از بس رنگارنگ بود
روی هر میز چند نوع خودکار و کتاب ها و کلاسور ها مرتب دیده میشد
بعضی هام که به کل بی جنبه بودن و اگه 8 ساعت توی دانشگاه بودن تمام 8 ساعتو به هیزبازی و چشم چرونی مشغول بودن
سالن فشن و مدی بود برای خودش
خیلی هام همین ترم اول عاشق میشدن و میرفتن تو نخ ازدواج و تشکیل خانواده
گلویی صاف کردم و بلند گفتم
+جلسه بعدیمون که تعطیل میشه جلسه بعدش کوییز
خواستن سر و صدا راه بندازن
+واقعا نمیتونید تو 14 روز 3تا درس بخونید؟
همشون ساکت شدن
+کسی سوالی نداره؟
همگی زیر لب غر میزدن
+فعلا بچه ها
از کلاس بیرون اومدم و بعد تحویل دادن لیست ها راهی خونه شدم
توی راه خونه صفحه گوشیمو نگاه کردم که با اعلان دو تماس بی پاسخ روبرو شدم که هر دو از طرف معصومه بود
قفلو باز کردم اینبار من به اون زنگ زدم
-جانم داداش خوبی
+مرسی عزیزم کاری داشتی زنگ زدی؟سر کلاس تلفنم سایلنت بوده
-اشکالی نداره...خواستم بت بگم...حالا هیچی ولش کن بیا خونه ما کارت دارم برات فسنجون بار گذاشتم که دوس داری
نگرانم کرد ولی با این حال خندیدم و گفتم
+ترش دیگه؟
-عه ببخشید واقعا یادم رفت ترش دوس داری شیرین درست کردم
وا رفتم
+خوب اشکال نداره فدا سرت ... چیزی لازم نداری بیارم سر راه؟
-نه فقط مواظب خودت باش درضمن شوخی کردم ترشه ترشه
تلفنو قطع کرد
خندیدم و سری تکون دادم
با انرژی تا خونه رفتم
دستمو ثابت گذاشتم روی زنگشون
نادر درو باز کرد و گفت
مدرسه دانشگاه خونه خواب و همینطور ادامه داشت و کسل
فکرشو که میکردم من واقعا به ازدواج و داشتن یه مونس لازم داشتم زندگیم بیشتر شبیه یه چرخه یکنواخت و تکراری بود
میدونستم که ازدواج کار درستیه و به نفعمه ولی در مورد ازدواج با آوا مغزم ارور میداد و نمیتونستم نتیجشو پیش بینی کنم
آخرین ساعت از آخرین روز کاری هفته در حال گذر بود
نگاه سراسری به کلاس انداختم
ترم اولی بودن و بی تجربه هربار که سر کلاس ترم اولی ها حاضر میشدم از تیپ و رفتارهاشون خندم میگرفت
لباس هایی میپوشیدن که انگار دارن به یه مهمونی فوق العاده رسمی میرن
پسر ها با کت و شلوار ها و ساعت های بزرگ و عجیب و دختر ها با لباس هایی که گاها با دیدنشون حس میکردم دارم به دم طاووس نگاه میکنم از بس رنگارنگ بود
روی هر میز چند نوع خودکار و کتاب ها و کلاسور ها مرتب دیده میشد
بعضی هام که به کل بی جنبه بودن و اگه 8 ساعت توی دانشگاه بودن تمام 8 ساعتو به هیزبازی و چشم چرونی مشغول بودن
سالن فشن و مدی بود برای خودش
خیلی هام همین ترم اول عاشق میشدن و میرفتن تو نخ ازدواج و تشکیل خانواده
گلویی صاف کردم و بلند گفتم
+جلسه بعدیمون که تعطیل میشه جلسه بعدش کوییز
خواستن سر و صدا راه بندازن
+واقعا نمیتونید تو 14 روز 3تا درس بخونید؟
همشون ساکت شدن
+کسی سوالی نداره؟
همگی زیر لب غر میزدن
+فعلا بچه ها
از کلاس بیرون اومدم و بعد تحویل دادن لیست ها راهی خونه شدم
توی راه خونه صفحه گوشیمو نگاه کردم که با اعلان دو تماس بی پاسخ روبرو شدم که هر دو از طرف معصومه بود
قفلو باز کردم اینبار من به اون زنگ زدم
-جانم داداش خوبی
+مرسی عزیزم کاری داشتی زنگ زدی؟سر کلاس تلفنم سایلنت بوده
-اشکالی نداره...خواستم بت بگم...حالا هیچی ولش کن بیا خونه ما کارت دارم برات فسنجون بار گذاشتم که دوس داری
نگرانم کرد ولی با این حال خندیدم و گفتم
+ترش دیگه؟
-عه ببخشید واقعا یادم رفت ترش دوس داری شیرین درست کردم
وا رفتم
+خوب اشکال نداره فدا سرت ... چیزی لازم نداری بیارم سر راه؟
-نه فقط مواظب خودت باش درضمن شوخی کردم ترشه ترشه
تلفنو قطع کرد
خندیدم و سری تکون دادم
با انرژی تا خونه رفتم
دستمو ثابت گذاشتم روی زنگشون
نادر درو باز کرد و گفت
۱۷.۶k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.