حکیمی به دهی سفر کرد...
حکیمی به دهی سفر کرد...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حکیم خواست تا دَمی مهمان وی باشد.
حکیم پذیرفت و به سوی خانهی زن روان شد.
کدخدای دهکده، هراسان خود را به حکیم رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
حکیم به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت.
آنگاه حکیم گفت: حالا کف بزن!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند؟!
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حکیم خواست تا دَمی مهمان وی باشد.
حکیم پذیرفت و به سوی خانهی زن روان شد.
کدخدای دهکده، هراسان خود را به حکیم رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
حکیم به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت.
آنگاه حکیم گفت: حالا کف بزن!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند؟!
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند...
۱.۲k
۱۹ آذر ۱۳۹۸