رمان بیست و سومین گل رز
رمان بیست و سومین گل رز
نویسنده ملیکا دست جوان
به نام آنکه عشق را آفرید
« تقدیم به پدرمهربانم که تبسم گل است و
مادرعزیزترازجانم که گل تبسم اوست.»
مقدمه :
من تمام متن هایم را در وصف نیامدنت نوشته ام و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی، دست خالی و حیرت زده از نویسنده بودن استعفا خواهم داد. نقاش می شوم و تا ابدیت نقش پروانه را به سینه های تمام قفس های دنیا خواهم کشید .
پیشنهاد ما
رمان سمفونی رنگارنگ ترس | DANte کاربر نود هشتیا
رمان انتقام به قیمت عشق | آیسا کاربر انجمن نودهشتیا
« بیست سومین گل رز»
فصل اول :
صدای باد و باران با هم دیگر ادغام شده بود، درچمدان را بستم و شالم را به روی سرم انداختم. دیگر وقتش بود، وقت رفتن. آرام آرام به درب خروجی نزدیک شدم، هوا گرگ و میش بود. مامان با یک قرآن و یک کاسه پر از آب دم درایستاده بود و بابا هم زیر ل* ب ذکر می گفت. نزدیک عزیزجون رفتم، بوسه ای به روی گونه ام زد و گفت:
عزیزجون: الهی دورت بگردم عزیزترینم، به سلامت بری و برگردی! یادت باشه که ما رو از یاد نبری نوه قشنگم.
دستان پر مهرش را بوسیدم و گفتم:
– آروشا و بی وفایی آخه دورت بگردم؟!
در جوابم لبخند ملیحی زد؛ از آن لبخندها که مشت مشت دلگرمی به آدم
منتقل می کرد. نزدیک بابا رفتم و درآغوش پرمهرش جای گرفتم.
بابا: مراقب خودت باش دخترم به همه سلام من رو برسون و از جانب من قول بده دو- سه ماه دیگه که تابستونه حتماً میایم پیشتون.
مکثی کرد و ادامه داد:
بابا: رسیدی با خط اول اون ورآبیت حتماً بهم زنگ بزن.
سری به علامت مثبت برایش تکان دادم و با چشمانی پر از اشک، از چشمان مهربانش دل کندم. مامان آخرین نفری بود که حالا باید از او خداحافظی می کردم و اولین نفری بود که دلم برایش بیشتر از همه تنگ می شد. مگه حرف کمی بود؟! رفتن و دل کندن از خانواده.
آن هم دختری با خصوصیات من که حتی لحظه ای نمی تونستم از مامان دل بکنم. به چشمان خیسش نگاهی انداختم که همانند ابر بهار می گریست، نزدیک رفتم و درآغوشش کشیدم. حس عجیبی برایم بود؛ برای منی که در این بیست و سه سالی که از خدا عمر گرفته ام، ثانیه ای را بدون مامان نگذرانده بودم.
همین طور که به گونه ام بوسه می زد، زیر لب زمزمه کرد:
مامان: خدا پشت و پناهت دردونه ی من!
لبخند تلخی زدم و از آغوشش دل کندم و به عمو که مدت زیادی را به انتظار من جلوی در ایستاده بود، نگاهی انداختم. از درون چشمانش می خواندم که مشتاق است تا هر چه سریع تر خونه را ترک کنم. او نیز همانند من سخت دل تنگ بود؛ دل تنگ برادرزاده ای که چهار سال او را ندیده است. با خداحافظی از همه به سمت عمو رفتم، چمدانم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d8%b3%d9%88%d9%85%db%8c%d9%86-%da%af%d9%84-%d8%b1%d8%b2-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده ملیکا دست جوان
به نام آنکه عشق را آفرید
« تقدیم به پدرمهربانم که تبسم گل است و
مادرعزیزترازجانم که گل تبسم اوست.»
مقدمه :
من تمام متن هایم را در وصف نیامدنت نوشته ام و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی، دست خالی و حیرت زده از نویسنده بودن استعفا خواهم داد. نقاش می شوم و تا ابدیت نقش پروانه را به سینه های تمام قفس های دنیا خواهم کشید .
پیشنهاد ما
رمان سمفونی رنگارنگ ترس | DANte کاربر نود هشتیا
رمان انتقام به قیمت عشق | آیسا کاربر انجمن نودهشتیا
« بیست سومین گل رز»
فصل اول :
صدای باد و باران با هم دیگر ادغام شده بود، درچمدان را بستم و شالم را به روی سرم انداختم. دیگر وقتش بود، وقت رفتن. آرام آرام به درب خروجی نزدیک شدم، هوا گرگ و میش بود. مامان با یک قرآن و یک کاسه پر از آب دم درایستاده بود و بابا هم زیر ل* ب ذکر می گفت. نزدیک عزیزجون رفتم، بوسه ای به روی گونه ام زد و گفت:
عزیزجون: الهی دورت بگردم عزیزترینم، به سلامت بری و برگردی! یادت باشه که ما رو از یاد نبری نوه قشنگم.
دستان پر مهرش را بوسیدم و گفتم:
– آروشا و بی وفایی آخه دورت بگردم؟!
در جوابم لبخند ملیحی زد؛ از آن لبخندها که مشت مشت دلگرمی به آدم
منتقل می کرد. نزدیک بابا رفتم و درآغوش پرمهرش جای گرفتم.
بابا: مراقب خودت باش دخترم به همه سلام من رو برسون و از جانب من قول بده دو- سه ماه دیگه که تابستونه حتماً میایم پیشتون.
مکثی کرد و ادامه داد:
بابا: رسیدی با خط اول اون ورآبیت حتماً بهم زنگ بزن.
سری به علامت مثبت برایش تکان دادم و با چشمانی پر از اشک، از چشمان مهربانش دل کندم. مامان آخرین نفری بود که حالا باید از او خداحافظی می کردم و اولین نفری بود که دلم برایش بیشتر از همه تنگ می شد. مگه حرف کمی بود؟! رفتن و دل کندن از خانواده.
آن هم دختری با خصوصیات من که حتی لحظه ای نمی تونستم از مامان دل بکنم. به چشمان خیسش نگاهی انداختم که همانند ابر بهار می گریست، نزدیک رفتم و درآغوشش کشیدم. حس عجیبی برایم بود؛ برای منی که در این بیست و سه سالی که از خدا عمر گرفته ام، ثانیه ای را بدون مامان نگذرانده بودم.
همین طور که به گونه ام بوسه می زد، زیر لب زمزمه کرد:
مامان: خدا پشت و پناهت دردونه ی من!
لبخند تلخی زدم و از آغوشش دل کندم و به عمو که مدت زیادی را به انتظار من جلوی در ایستاده بود، نگاهی انداختم. از درون چشمانش می خواندم که مشتاق است تا هر چه سریع تر خونه را ترک کنم. او نیز همانند من سخت دل تنگ بود؛ دل تنگ برادرزاده ای که چهار سال او را ندیده است. با خداحافظی از همه به سمت عمو رفتم، چمدانم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d8%b3%d9%88%d9%85%db%8c%d9%86-%da%af%d9%84-%d8%b1%d8%b2-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۶۸.۰k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.