پارت سـوم:
#پارت_سـوم:
یونا: میشـه گوشی رو بزاری کنـار؟ شوگا یه اخمـی کرد و هندزفریشو زد تو گوشش.. بعد گوشیـشو گذاشت روی میز کناری و با لبخند سـردی توی چشمـام نگاه کرد:)
.
.
.
دیگه کـم کـم از خستگی داشت چشماش بستـه میشد. با لحن بلندی گفتـم:تموم شـددد♥ شوگا هندزفری رو از گوشش در اورد و گفت: با وجود ایـن..صدای گوش خراشتو شنیـدم! نگاهش کردم و گفتم: کارم تموم شد شوگا! انگشت اشارش و گذاشت روی لبش و گفت: سونبـه..سونبه صدام کن! ببینـم؟ و بعد اومد دفتر رو از دستم بگیره ک دستش دستم و لمس کرد.. دفتر رو گرفت توی یکی از دستاش..و اون یکی دستشو با دستمال پاک کرد.. با تعجب گفتم: تو ..وسواسی؟ شوگا: حالا ک فهمیدی..پس بهتره هیچوقت نزدیکم نشـی! :') لبخندی زدم و گفتم: کی خواست نزدیک تو بشـه؟ همونطوری که سرش توی دفتـر بود گفت: شنیـدم^^خوبه.. ولی..سعی کن یکم لباسم و بهتر بکشـی.. من هیچوقت این و نمیپوشم ..شبیه لباس گداهاس..! و بعد دفتر رو پرتاب کرد توی شکمم و در رو باز کرد و رفت.. طوری در رو کوبید ک از ترس پریدم! پوزخندی زدم و گفتـم: یااا..چطور جرعت میکنـع؟ چطور جرعت میکنه درباره نقاشیای من چنین چیزی بگه؟ :|
*صولگـی* با صدای گوشیـم شیرجه زدم روش .. سوجین(دوستـم) گفت: سولگـی غذاتو بخور..الان دیگـه باید بریم سر کلاس.. صولگی: باشه سوجیـن ..باشه! چشمام و بستم و زیر لبم گفتم: خداایا یکار کن خودش باشه..خدایاا یکار کن خودش باشهه! و بعد گوشیم و روشن کردم و با خوشحالی جیـغ کشیدم:یاااا خودشهه! یهو سکوت همه ی سالن نهارخوری رو فرا گـرفت و همه با دهن باز نگاه سولگی کردن.. سوجیـن هم خجالت کشیـد و سرشو انداخت پایین و مشغول خوردن بقیه غذاش شـد:) *آره..خودش بود..همون هوپی ای که به هر بهونه ای سعـی میکرد به سولگی نزدیکتر بشه و نمیدونست اونم دوستش داره.. خودش بود..همونی ک توی هر شرایطی سولگی رو آروم میکرد و با چندتا کلمه کاری میکرد که سولگی دوباره بخنـده:) همون هوپـی ساده ای که فکر میکرد عشقش یه طرفس.. همون آدم مهربونـی که همیشه لبخند و روی لبای یونا و سولگی میدوخت! هرچند دیگه داشت نا امید میشـد.. نا امید میشد که سولگی دوستش نداره.. نا امید میشد که نمیتونه کاری کنه ک یونا بخنده..پس برای نزدیکتر شدن بهش هرکاری میکرد*♥
سولگی لبخندی زد و پیام و باز کرد.. با خوندن اوایل پیام خنـدید و خوشحال شد..ولی وقتی به اخر پیام رسیـد..لبخندش محو شد! هوپی:امـشب بریم بیرون؟ یونا و دوستمم میـان! با بی حوصلگی بهـش مسیج داد: شب بیا دنبالمـون..دیگه عم مسیج نـده تا شب!آنیـو:) سولگی فقد میخواست یکـم تنها باشـن..میخواست یکم با معشوقه ی پنهانیـش تنها باشه ..! گوشی رو کوبوند رو میـز و با بی حوصلگی مشغول خوردن بقیه غذاش شد:)
پایان پارت ۳*--* لایک بـشه لدفا:"]
یونا: میشـه گوشی رو بزاری کنـار؟ شوگا یه اخمـی کرد و هندزفریشو زد تو گوشش.. بعد گوشیـشو گذاشت روی میز کناری و با لبخند سـردی توی چشمـام نگاه کرد:)
.
.
.
دیگه کـم کـم از خستگی داشت چشماش بستـه میشد. با لحن بلندی گفتـم:تموم شـددد♥ شوگا هندزفری رو از گوشش در اورد و گفت: با وجود ایـن..صدای گوش خراشتو شنیـدم! نگاهش کردم و گفتم: کارم تموم شد شوگا! انگشت اشارش و گذاشت روی لبش و گفت: سونبـه..سونبه صدام کن! ببینـم؟ و بعد اومد دفتر رو از دستم بگیره ک دستش دستم و لمس کرد.. دفتر رو گرفت توی یکی از دستاش..و اون یکی دستشو با دستمال پاک کرد.. با تعجب گفتم: تو ..وسواسی؟ شوگا: حالا ک فهمیدی..پس بهتره هیچوقت نزدیکم نشـی! :') لبخندی زدم و گفتم: کی خواست نزدیک تو بشـه؟ همونطوری که سرش توی دفتـر بود گفت: شنیـدم^^خوبه.. ولی..سعی کن یکم لباسم و بهتر بکشـی.. من هیچوقت این و نمیپوشم ..شبیه لباس گداهاس..! و بعد دفتر رو پرتاب کرد توی شکمم و در رو باز کرد و رفت.. طوری در رو کوبید ک از ترس پریدم! پوزخندی زدم و گفتـم: یااا..چطور جرعت میکنـع؟ چطور جرعت میکنه درباره نقاشیای من چنین چیزی بگه؟ :|
*صولگـی* با صدای گوشیـم شیرجه زدم روش .. سوجین(دوستـم) گفت: سولگـی غذاتو بخور..الان دیگـه باید بریم سر کلاس.. صولگی: باشه سوجیـن ..باشه! چشمام و بستم و زیر لبم گفتم: خداایا یکار کن خودش باشه..خدایاا یکار کن خودش باشهه! و بعد گوشیم و روشن کردم و با خوشحالی جیـغ کشیدم:یاااا خودشهه! یهو سکوت همه ی سالن نهارخوری رو فرا گـرفت و همه با دهن باز نگاه سولگی کردن.. سوجیـن هم خجالت کشیـد و سرشو انداخت پایین و مشغول خوردن بقیه غذاش شـد:) *آره..خودش بود..همون هوپی ای که به هر بهونه ای سعـی میکرد به سولگی نزدیکتر بشه و نمیدونست اونم دوستش داره.. خودش بود..همونی ک توی هر شرایطی سولگی رو آروم میکرد و با چندتا کلمه کاری میکرد که سولگی دوباره بخنـده:) همون هوپـی ساده ای که فکر میکرد عشقش یه طرفس.. همون آدم مهربونـی که همیشه لبخند و روی لبای یونا و سولگی میدوخت! هرچند دیگه داشت نا امید میشـد.. نا امید میشد که سولگی دوستش نداره.. نا امید میشد که نمیتونه کاری کنه ک یونا بخنده..پس برای نزدیکتر شدن بهش هرکاری میکرد*♥
سولگی لبخندی زد و پیام و باز کرد.. با خوندن اوایل پیام خنـدید و خوشحال شد..ولی وقتی به اخر پیام رسیـد..لبخندش محو شد! هوپی:امـشب بریم بیرون؟ یونا و دوستمم میـان! با بی حوصلگی بهـش مسیج داد: شب بیا دنبالمـون..دیگه عم مسیج نـده تا شب!آنیـو:) سولگی فقد میخواست یکـم تنها باشـن..میخواست یکم با معشوقه ی پنهانیـش تنها باشه ..! گوشی رو کوبوند رو میـز و با بی حوصلگی مشغول خوردن بقیه غذاش شد:)
پایان پارت ۳*--* لایک بـشه لدفا:"]
۲۵.۱k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.